وقتی می نویسم به این فکر می کنم که چیزی که می نویسم عقیده و نطر و رای من نیست.اما باید از دهان کسی که توی قصه نفس می کشد دربیاید تا تنوع رای و نظرها و اعتقادات معلوم شود. تا فضا و فرهنگ قصه شکل بگیرد. بعد از خواندن بخشی که نوشته ام اما ، می بینم به چه شدت و حدّتی از چیزی ابراز تنفر کرده ام و یا تمایل و اشتیاق نشان داده ام به چیز دیگری . بعد فکر می کنم آن منی که اعتقاد و باورش طور دیگری ست، چطور منفک می شود از این همه تعصب و خشکی که توی دهان آدمها گذاشته ام. فکر می کنم چند نفر را با خواندن قصه هاشان طوری دیده ام که شاید اصلا نبوده اند و کارشان فقط قصه نوشتن و باورپذیر نوشتن بوده.
درست که نویسنده لایه لایه های خودش را توی دل قصه هاش جا می گذارد و نشان و رد پای خودش توی تمام دیالوگ ها و رفتارها دیده می شود، اما با این ور ماجرا هم باید درگیر شد و درک کرد که گاه صرفا تکنیک و روش پیش روی خواننده قرار دارد نه آن (منِ) حقیقی نویسنده.