پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مردد

از فردای  نهم اسفند که هفت مامان بود و همه دور هم بودیم ، یکی از خواهرک ها بست نشسته توی خانه و خریدهایش را هم سفارش می دهد و می آورند دم در .فکر کنم دوبار رفته باشد گشت و گذار ، آن هم در دورترین نقاط مرزی که فقط پرنده پر می زند و روباه و شتر می چرند.

یکی از خواهرکها از همان روزهای اول از کنار خیابان های کرونایی گلدان خرید و سبزه خرید و هرچی لازم داشت رفت و آمد و گرفت و شست و گذاشت توی یخچال و کابینت ها. چای برد توی حیاط مدرسه و چندبار جنگل رفت و لب مرز داشلی برون رفت و گورستان خالد نبی  و ....

یکی دیگر نشست توی خانه ی پدری و هرکی از راه رسید را با اسپری الکل حمام داد و بعد راهش داد داخل خانه و چند سفر بین شهری تا شهرهای اطراف رفت و برگشت.

من هم که تا آخرین روز اسفند خانه نشین بودم و یک روز قبل از عید رفتم که میوه بخرم و سبزه. نه.. خرید ماهانه هم رفتم یکبار. اما جایی دور و تر و تمیز که نگرانی ام کمتر باشد. هفته ی دوم عید  دوباره رفتم خرید ماهانه ی خانه. از اول اردیبهشت هم که همه جا باز شد کار و خریدی اگر داریم می رویم و سریع برمی گردیم.

دیشب مهمانی رفتم. پرسیدم ( بغل کردن مجازه؟) و (آری) شنیدم و دوست جانم و دخترش را توی بغلم چلاندم از بس تشنه ی بوی آدمیزاد بودم.آدمیزادی غیر از خودمان چهارتا که چندماه است فقط همدیگر را دیده و شنیده ایم.

خواهرک خانه نشین شماتت مان می کند که رفتارمان مثل زن های بیسواد است که به نگرانی ها  و ویروس های سرگردان در همه جا اهمیت نمی دهیم .

کار کدام مان درست است و کدام غلط، کدام مان افراط می کنیم و کدام مان تفریط ، اصلا موضوع حرفهام نیست. ترجیحم این است که در این بلبشوی ترس و وحشت و استرس فزاینده، راهی پیدا کنم که به مدارا نزدیک تر باشد. کنار آمدن را یاد بگیرم و نگذارم شرایط به من تحمیل شود. بلکه من در هر شرایطی راهی برای عادی جلوه دادن زندگی پیدا کنم، حالا با خریدن یک گل سر باشد یا چند تا تیشرت برای پسرها.

جلوی اجاق گاز با آهنگهای قری می رقصم. حلقه ی هولاهوپم بازیچه ی شیطنت پسرها و پدرشان می شود و فریادم را به هوا می برد.یکی می خواهد تست کند ببیند اگر جسمی را ( از جوراب گلوله شده تا دسته کلید)توی حلقه ی در حال چرخیدن بیندازد چقدر احتما دارد به بدنه ی حلقه برخورد کند و بیندازدش، یکی می آید سقلمه می زند توی پهلوهام ، یکی آنقدر نزدیکم می ایستد  و زل می زند توی چشمهام که عصبی ام می کند و عنقریب است حلقه را بیندازم زمین و با همان حلقه دنبالش کنم و ...

حسابی وزن اضافه کرده ام و لب و لوچه ام آویزان و دلم چروک نمی شود وقتی دوستی می گوید( چاق شدیا!!!). امروز که پسرجان گفت( چر خامه می خوری خب؟ تو که می دونی برات بده)، خندیدم.

لج نکرده ام. خل نیستم. لجبازی هام فقط محدود می شود به چکاپ های سینه و روده و چیزهایی که به سرطان موروثی مان ختم می شود. از وقتی بابا رفته هیچکدام از چکاپ های سالانه و شش ماهه را عمدا انجام نداده ام.( اصلا لجباز نیستم ها!!! )

هولاهوپ می چرخد. عرق که از لای موهام شره می کند و گردن و پیش سینه ام را خیس می کند تصمیم می گیرم از فردا صبحانه فقط یک قوطی کبریت پنیر و ناهار یک کفگیر برنج یا هر غذای دیگری و شام فقط میوه باشد، اما صورتم را که می شویم، عرق که می رود، شکلاتی می اندازم گوشه ی لپم و چای بزرگم را می نوشم و به شکل های مختلف جهان در همین چندماه نگاه می کنم. بالاخره یکی  از همین شکل ها ما را با خودش می برد. پس فایده ی این همه کج دار و مریز رفتار کردن ها چیست؟

برای پسرجان منبر می روم که شش ماه و دو روز سالم زندگی کردن بهتر است از شش ماه خرکیف بودن و ناسالم زندگی کردن.اما دارم خلافش رفتار می کنم. انگار آستانه ی تحملم سر رفته. یا آن ترس سرشتی از مرگ کمرنگ شده. انگار که مرگ همسایه ای باشد که هر آن به بهانه ی گرفتن پیاز و تخم مرغ در خانه را بزند و وقتی در را باز کنی دست بیندازد دور گلویت و خفه ات کند و تمام! همینقدر ناگهانی و غیرمنتظره، همینقدر محتمل و قابل انتظار.

سر فایل قصه می نشینم و خیالات می پزم که فلان تاریخ تمامش کنم و فلان تاریخ ببرمش و خدا بخواهد و فلان تاریخ دربیاید. این یعنی امید به آینده. یعنی همه ی آن مرگ نترسی ها کشک! یعنی همه ی آن حرفها فقط ادعا و لاف و گزاف!

همینیم. همه مان ترکیبی از بیم و امیدیم. ترکیبی از سیاه و سفید. ترکیبی از بله و خیر. ترکیبی از شدن و نشدن.

عیبی ندارد که مدتی را بدون خط کش همیشگی مان سرکنیم و باری به هرجهت( بادی به هرجهت) روزگار بسپریم.

فعلا در یک منگی بی سرانجام شناورم. به تمام ترس ها می خندم و از تمام ترس ها حساب می برم.به تمام مراقبت ها می خندم و از تمام مراقبت ها حساب می برم.

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 17:14

سلام خانم سراوانی
نوشته های شما"قلاب" داره . مثل کتابی که ازپاراگراف اول خواندنی میشه. سهل و ممتنع هست نوشته ها تون. من مهارتی درنوشتن ندارم . بارهادروبلاگهایی که خواندم اشک شادی و گریه ناراحتی رو تجربه کردم ولی نتونستم ابراز کنم.
از لطف شما ممنونم.

خیلی خیلی از محبت تون ممنونم. کلی انرژی گرفتم از پیامتون

طوبی شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 03:08

حالا شما با زبان شاعرانه و قشنگ گفتید ولی فکر کنم حال همه نه حالا بیشتریها همینه . تو هفته می رم پیاده روی و آب کرفس می خورم پنجشبه تا آرنج توی کله پاچه بودم .
یه چیزی بگم بخندین .اولا اون موقعیت شما شب زلزله یکی از کابوسای منه .
حالا من نشسته بودم داشتم با موبایل تو اتاقم بازی می کردم یعنی اینقدر فیلمهای تخیلی ترسناک دیدم فکر کردم یه دست زامبی داره صندلیم رو تکون می ده .پریدم دارم دور صندلیم رو نگاه می کنم مادر صدا زد زلزله بعد من می گم خدا رو شکر زلزله بود دست قطع شده و روح و زامبی نبود . بعد لوستر داره تاب می خوره من اومدم بگم بریم بیرون , پدرم می گه من می رم بخوابم صدای تلویزیون رو کم کن .یعنی لوستر داشت تانگو می رفت همون لحظه .منم لال شدم . تو همون فاصله هم خواهرم زنگ زد خونشون طبقه هشتم خودش ترسو , زده بود زیر گریه , یعنی می خوام وحدت خانواده رو بگم همه من مادرم پدرم سه تایی نشستیم شروع کردیم مسخره کردنش . اینقدر ما هوای هم رو داریم .

دلتون شاد
روحمو شاد کردین
پسرک من خیلی ترسیده بود و نمی خوابید. به زور فرستادمش بخوابه. قول دادم بیدار می مونم و مراقبم تا زلزله ی بعدی بیاد صداش کنم که فرار کنه.
هی می گفت اگه خوابت برد و زلزله اومد و من مردم تقصیر توئه!!
تا چهار و نیم بیدار بودم و بعد بیهوش شدم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.