پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

بی جنبه

1

برای پسرک سیمکارت گرفتیم که با معلمش توی واتساپ در ارتباط باشه تا تکالیف درسی رو براش بفرسته. امروز اتاقش رو کمی جمع و جور کرد و استوری  گذاشت: خونه تکونی!


2

معلم تست رو می فرسته و بچه ها باید عکس پاسخنامه رو  براش بفرستن. پسرک پاسخنامه ها رو فرستاد و معلم براش نوشت: ممنون پسرک

مطمئنم بخاطر نزدیکی محل حروف (ک ) و ( م)  بجای پسرم نوشته پسرک.

پسرک میگه: چرا به من میگه پسرک؟ خوبه منم بهش بگم خواهش می کنم مردک؟

مهربانی تان چه رنگی ست؟

منت می ذارین و به من از تلفن زدن فراری زنگ می زنین و باهام حرف می زنین.

خدا می دونه چقدر خدا رو شکر می کنم از بودنتون.

چه دوست قدیمی باشین، چه دوست تازه آشنا، چه همکار نویسنده ای که خدای معرفته، چه فامیل و اقوام.

از همه تون ممنونم.



پورزال جُنت

روز تدفین دستهایی که اطرافمون رو گرفته بودند منو نشوندن روی لبه ی سکویی که مشرف به قبرهای خالی آماده بود.صدای گریه ی هرکدوم از خواهرها توی گوشم بود. می شد فهمید چقدر فاصله دارن باهام. لبه ی سکو، کنارم یک پیرزن چروکیده ی ریزه میزه نشسته بود. شناختمش. توی گریه صدای فریادهای سودی رو می شنیدم. سودی توی بغل خودم بزرگ شده.روی پاهای خودم لالایی شنیده.تا سه چهار سال بعد از ازدواجم نامه های گریه آلودش برای  اینکه بیشتر گنبد بمونم با خط کودکانه ی دبستانی، توی وسایلم جاسازی می شد. حواسم بهش مثل حواس یک مامانه به دخترکش. از همه کوچکتره و همه مون نسبت بهش حس مراقبت داریم.

جای در آغوش کشیدنش نبود. مردها مشغول تدفین بودن و زنهایی بین ما قرارداشتند.سودی رو پریشون توی حلقه ی دوستهاش دیدم که فریاد می زد. به پیرزن کناریم گفتم( بی بی یه کم اونور تر می ری خواهرمو بیارن بنشونن روی سکو. از حال رفته). پیرزن گفت( من قوم و خویشتم ها.)گفتم:( می شناستم بی بی.می دونم کی هستی. میگم یه کم جا باز می کنی برای خواهرم. حالش بده. بیاد بشینه اینجا).پیرزن اخم کرد و گفت( من کمرم درد می کنه).

رو برگردوندم و به سودی نگاه کردم .از پشت پرده ی اشک. تدفین تمام شد و باز دستهایی ما پنج تا رو بلند کرد و از دور خاک دور کرد.

هنر آدمهاحرف زدنه. نقل سینه به سینه ست. نقل حرف به حرفه. یکساعت نشده قصه شنیدم:

-دختر بزرگش خیلی بی تربیته. اصلا تربیت نداره. به من گفته از جات بلند شو خواهرم بشینه. تو چرا اینجا نشستی.اینجا جای خواهرمه. بقیه ی دختراش رو نمی دونم. اما دختر بزرگش اصلا تربیت نداره . اون دختر ترکیه ایش کدوم بود؟ نشناختم.همون بود که لبهاش و دماغش...؟

شنیدیم و خندیدیم.

پیرزن از اقوام نزدیک مامان بود.

بعدتر با خودم فکر کردم بیشعوری از من نبود که از پیرزنی فرتوت و چروکیده با اون سن و سال، خواستم جابجا بشه. همینکه که پاشده بود از کیلومترها دورتر بخاطر مامان اومده بود تدفین نباید بهش حس احترام و تشکر می داشتم؟


توضیح عنوان:

توی زبون ما یعنی پیرزن فرتوت

عید ما...

هرسال این موقع، حتی پارسال که بار غم بابا رو روی دوشم داشتم، می دویدم دنبال یک متر و نیم رومیزی شیشه ای نو، دم کن و دستگیره ی نو، فرچه توالت نو و ...

امسال از ده روز قبل اسفند طوری کن فیکون شدیم که بهار هم قدرت نداره تکونم بده. لای پنجره ها رو باز می کنم که هوای تازه بیاد اما برای گل ها نه برای خود خموده ی بی حوصله ام. بس که ریشه ی موهام عرق کرده و فرخورده شدم شبیه مارگارت اتوود.نه به اون بامزگی و دلبری.یک اتوود تازه از خواب پاشده که چندروزه حتی پتوی روی تخت رو هم جمع نمی کنه و مچاله ش می کنه یه گوشه تا شب.

همه بیماریم. حدس و گمانمون اینه که کرونای خفیف رو گرفتیم. علایمی که می خونیم و می شنویم اینو میگن. البته که امیدوارم کرونای خفیف باشه تا از اون مدل وخیمش در امان بمونیم.همه بدن درد و سردرد و ... . همه ناله می کنیم. دوروزه من بهترم. سال وبایی ، ایران چطوری بوده؟ سال طاعونی ، اروپا چطوری بوده؟لابد مثل سال کرونایی ما. پر از ناله و مرگ و میر و ترس.

یک خمودگی غریبی دارم. انگار که دنیا به هیچم نیست. اما هست. دیشب که رفتیم خرید ماهانه ی خونه رو انجام بدیم خیابونها نیمه شلوغ دیوانه ام می کرد. فکر می کردم من باز توی خیابونم و مادر ندارم. من باز خرید ماهانه میرم و مادر ندارم. میدونم که تموم این جنون رو با بابا دوره کردم.اما گریزی ازش نیست. مگه من عوض شدم؟ مگه صبرم زیاد شده؟ مگه شخصیتم محکم شده که بتونم تحمل کنم؟


یک ضرب المثل داریم ما که از ادب به دوره.اما شرح حال دقیق همین روزامونه:

( عید ما، نوروز ما

سگ ر...د به حال و روز ما )

...

میای توی خواب نیما و سفارشمو می کنی که بیتابی و بیقراری نکنم؟

میای توی خواب خواهرکها و بهم لباس و پارچه هدیه میدی؟

میای توی خواب خودم و عادی و معمولی حرف می زنی انگار نه انگار که رفتی؟

چیکار کنم من؟

چطوری باور کنم؟

فریب

بافتنی می گیرم دستم که دستهام مغزم رو فریب بدن. نمیشه.

کتاب می گیرم دستم که کلمه ها مغزم رو فریب بدن . نمیشه.

جلوی تلویزیون خیمه می زنم که تصاویر مغزم رو فریب بدن. نمیشه.

عه...این مدل همونه که مامان هم بافته ش.دو رج بافته و نبافته میندازمش کنار.

عه...این قصه هم که آی سی یو و غسالخونه و مراسم تدفین و ختم داره.دو صفحه خونده و نخونده می گذارمش یه وری.

عه...مامان چقدر سریال دوست داشت. بخاطر سریالهاش از سر شام مهمونی بلند می شد آژانس می گرفت می رفت خونه.یک ربع دیده و ندیده حواسم میره جای دیگه.

با هیچی فریب نمی خورم. اصولا ماهیت فقدان فریب بردار نیست.

توی خودم مچاله میشم .زل می زنم به کنج دیوار. چند قطره اشک می ریزه پایین و خلاص. سرم سنگین، دلم سنگین، روحم سنگین، چشمام سنگین.

آدم همینطوری دیوونه میشه .نه؟

دلم گریه می خواد

دلم گریه می خواد مامان. دلم های های گریه می خواد. چی ریختن توی این قرص ها که اشکهای منو بندآورده؟ کاش یه چیزی توش بود که فکر و خیال رو هم بند بیاره.

مانتوت رو آویزون کردم به چوب رختی. انگار که مهمونی اومدی خونه م. انگشتر نگین سیاهت توی دستمه. انگار که گفته باشی یه لحظه دستت کن من برم دستهامو بشورم برگردم. اون مانتو و اون انگشتر جگرم رو خون می کنه مامان. دلم گریه می خواد. چرا خر شدم و خودمو بستم به قرص و آمپول که حالا منت دو قطره اشکم رو بکشم؟ چطوری سبک بشم مامان؟ فریاد بکشم؟ هوار بکشم؟ مشت بکوبم توی دیوار؟ بنویسم و پاره کنم؟ بنویسم و دلیت کنم؟ چی کار کنم؟

سوال می کنم( یعنی اینقدر سنگدل شدم که گریه م درنمیاد؟ که سرم می ترکه از فکر و خیال و اشک راه باز نمی کنه؟) جواب می شنوم( داغ نو سخته. داغ نو پیر آدمو می سوزونه. داغ پدرت داغ نو بود. الان دیگه عادت کردی به داغ. بلدی چطوری باهاش کنار بیای.

لعنت به این بلدی که من دلم گریه بخواد و گریه منو نخواد.

مامان! بلد نبودم سر روی زانوت بذارم. تو ماها رو لوس نمی کردی. سرمو کجا بذارم مامان؟ کجا که چشمام داغ بشن و اشک شره کنه و سبک بشم؟ مُردم زیر سنگینی این بار. مُردم. نه اون مردنی که ببرن بذارنت توی خاک. از اون مردن ها که ذره ذره از درون متلاشی بشی و آوار بشی روی خودت و جز خودت کسی نفهمه چی داره بهت می گذره.

شاید حرف تو رو گوش کنه مامان. به گریه هام بگو برگردن. دلم گریه می خواد.دلم خیلی گریه می خواد.

گریه هم کاری ست

از مهر ماه امسال که دارو می خورم و خودم را سپرده ام به دکتر مغز و اعصاب، گریه هام بند آمده.توی روزهای سخت مامان اما گریه می جوشید و خودبخودی می آمد. اما آن گریه ای نبود که باید باشد. بیشتر ناله کردم و فریاد کشیدم تا گریه.

این روزهای قرنطینه توی خانه ی خودم، که نه می شود بیرون رفت و آنقدر راه رفت و راه رفت که از نفس افتاد، و نه آنقدر می شود به آمدن و ماندن کسی دل بست که بیاید و بنشیند و باهات حرف بزند و حرف بزند تا دلت خالی شود، به شدت نیازمند گریه های از ته دلم. گریه هایی هق هق آلود که نفسم را بند بیاورد و  ساعتهایی بی حس و حرکت بیندازدم گوشه ای از تخت.

گریه هام بخیل شده اند. نمی بارند. نم  اشک می نشیند توی چشم و نمی بارد. به سرم می زند قرص ها را کنار بگذارم و آنقدر گریه کنم تا خالی شوم.دلمی خواهد یک جای خالی و خلوت پیدا کنم و از ته دل جیغ بکشم، جیغ بکشم، جیغ بکشم تا تارهای صوتی ام زخمی شوند و دیگر صدایی ازشان درنیاید. دلم می خواهد خدا از آن بالا بیاید بنشیند روبرویم و بگوید( پری جان ...این یکی را غلط کردم) و من نگاهش کنم و ناغافل دوتا بزنم توی گوشش .بعد بغلم کند و هردو دیوانه وار گریه کنیم. من برای مامان و بابایی که ندارم. او برای مامان و باباهایی که برده پیش خودش.

همه سرمای بدی خورده ایم و بدن درد کنار درد روح خیلی آزار دهنده است.بیشتر روز زل می زنم به کنج دیوار و مامان را روی تخت آی سی یو، جلوی مرکز اسکن؛ توی سالن ام ار آی، روی سکوی غسالخانه، توی پیراهن سفید آخرتش، به یاد می آورم. خوابم نمی برد. تصاویر می روند و می آیند. گریه نمی آید. سرم می ترکد از این حجم رفت و آمد تصاویر.

تو با کدام باد رفته ای؟

عکس بابا را گذاشته ام بالای کتابخانه. روی سقفش. جایی که گاه گداری چشمم بهش بیفتد. الان اعتراف می کنم که دلیلش چیست. چشمم که به عکس می افتاد خشم زبانه می کشید توی دلم.اخم هام در هم می رفت.از اینکه چرا به فکر خودش نبود و بیماری اش را جدی نگرفت و هرچه التماسش کردیم دنبال درمانهای پیشرفته و جدید نرفت و گذاشت تمام جانش زیر چنگال وحشی متاستاز بی جان شود. خشمگین می شدم ازش و عکس را دور از دیدرسم گذاشتم که هی نگاهش نکنم و هی خشم نریزم به جان عکسش.گاهی که نگاهم می رفت آن سمت، زل می زدم بهش و توی دلم باهاش حرف می زدم که( این چه کاری بود بابا؟ چکار کردی بابا؟ حالا حالاها می توانستی بمانی بابا، ولو با کیسه ای روی شکم.).

از  مامان عکسی چاپ نکردم هنوز. می دانستم آن عکس را هم با خشم نگاه خواهم کرد. می دانستم جلوی آن عکس هم خواهم ایستاد و استنطاقش خواهم کرد که ( چرا گذاشتی مان و رفتی؟ چرا خانه را خالی کردی و رفتی؟ چرا حسرت مامان صدا زدنت را به دلمان گذاشتی و رفتی؟ چرا بی کس و معلق در هوا ولمان کردی و رفتی؟ )

صورت مامان را توی عکسهایی که خواهرها بزرگ کرده بودند ، توی خانه ی پدری( الان دیگر چه اسم بی مسمای خالی از معنایی شده این اسم)، با سرانگشت لمس می کردم. ناز می دادم. نوازش می کردم. ( هی مامان طفلک من! هی مامان دردکشیده ی من) می گفتم.اما جرات نکردم برای خودم عکسی بزرگ کنم.


قول

توی اولین روزهای ویرانی  و پریشانی برای بابا، وسط (صبور باش، تحمل کن، بی تابی نکن) های زنها، یادت هست مامان؟ بهت گفتم( مامان تو رو خدا تو مواظب خودت باش که چیزیت نشه. تو رو خدا مواظب خودت باش مامان. اگه سر تو هم بلایی بیاد من می میرم از غصه. من دق می کنم. تو رو خدا مواظب خودت باش که چیزیت نشه). یادت هست مامان؟

یادت هست گفتی( نگران نباش من چیزیم نمیشه. من هیچیم نمیشه. نگان نباش)

یادت هست ته دلمو قرص کردی مامان؟

چی شد پس مامان؟ چی شد که زدی زیر قولت؟ چی شد که چیزیت شد؟ چی شد که مواظب  و مراقب خودت نبودی؟ مامانها قول الکی زیاد میدن به بچه ها. اینم از همون قولها بود مامان؟