پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ممنون

خونه پر و خالی می شه از مهمون. زن داییم که عمه ی بچه ها هم هست، چهار طبقه پله رو با کمک برادارش اومده تا این بالا. توی دلم میگم ( کاش اینقدر خودشو به زحمت نمی انداخت.توی این وضعیت کرونا، با این آرتروز پیشرفته، با این پله های تمام نشدنی ما).اما اومد تا بغلم کنه و اشک بریزه و تسلیت بگه و همدردی کنه.

نمی دونم چی توی من دید که هی بهم گفت( غصه نخور. خودتو سفت نگه دار. غصه نخور. جون خودتو نگه دار. غصه نخور. باید سالم بمونی).

سن و سالش بهش اجازه نمیده که اهل رسانه های اجتماعی باشه و از بیقراری های من توی جاهایی که می نویسم با خبر بشه. امشب جلوی مهمون ها گریه هم نکردم. نمی دونم چی دید در من که مدام نصیحت کرد ( غصه نخور).

*

توی گروه خواهرون میرم حرفای خوب خوب می زنم که سودی کمتر بیقراری کنه. امید به آینده میدم. از رفتن همه ی پدر و مادرها حرف می زنیم. سعی می کنیم سودی رو آروم کنیم.

بعد شکسته ها و خردشده های خودم رو برمی دارم و آوار میشم سر دوستهای مجازی و واقعی که بهم پیام میدن و ساعتی باهام حرف می زنن و تلاش می کنن با فرستادن فیلم کوتاه طنز یا همدردی، دلم رو آروم کنند.

یادم نمیره. هیچ وقت یادم نمیره این همدلی ها رو.هیچ وقت یادم نمیره این محبت ها رو.

زنگ می زنین یا قبلش می پرسین زنگ بزنم الان؟ ممنون که حواستون همه جوره بهم هست. ممنون که اینقدر خوبین. ممنون که خوبی هاتون رو برای من خرج می کنین. ممنون که دل داغدیده ی آروم نشده م رو نوازش می کنین.


شعرو سنگ

روز سوم از روی خاک تازه که بلندمان کردند و هر کدام مان را تپاندند توی ماشین خودش، یکی بطری آب داد دستمان و یکی شانه مان را مالش داد و توی گوش مان خواند که صبوری کنیم.نشسته بودم روی صندلی جلو و  حواسم به خودم نبود که صدایی گفت( تسلیت میگم پروانه جون). از پشت چشمهای پف کرده ی پر ورم نگاهش کردم و گفتم ( ممنون). ادامه داد و با کلماتی دیگر تسلا داد. نمی شناختمش اما هرچه بیشتر کلمه از دهانش بیرون می آمد تُن صدا مرا یاد چیزی می انداخت. از روی صندلی بلند شدم و بی اختیار گفتم( هاجر تویی؟) جواب داد ( آره عزیزم).

سال سومی که بودیم، سال هفتادو سه، وسط روزی آمدند در کلاس دنبال هاجر. گفتند وسایلش را هم جمع کند. هاجر وسط زنگ زفت و فردا فهمیدیم و پدرش به رحمت خدا رفته بود و هاجر را برده بودند بالای سر پدرش.همه ی کلاس دستجمعی از طرف مدرسه رفتیم خانه شان و هاجر توی پیراهن بلند ترکمنی تسلیت هامان را شنید و گریست. بعد از چند روز که به مدرسه آمد بهم گفت ( یه شعر برام بنویس ،برای سنگ قبر پدرم می خوام). برایش نوشتم. بعد از اینهمه سال یادم نیست چی نوشته بودم. اما سرشاعرانگی آن روزهایم درد می کرد برای کلمه کنار کلمه چیدن و شعر نوشتن.

بغضم دوباره ترکید و توی بغل هاجر گفتم( وای هاجر...هنوز یادمه وسط زنگ از کلاس بردنت، برای دیدن پدرت). هاجر گفت:( هنوز هم شعر قشنگت روی سنگ قبر بابامه. هنوز هربار می خونمش یاد تو می افتم. امروز فقط برای دیدن تو اومدم.می دونستم اینجا می بینمت).

هاجر به واسطه با موسسه ی موسیقی همسر خواهرک آشناست و آگهی ترحیم روز سوم را دیده و آمده بود.دیدنش بعد از بیست و پنج سال، آنجا، با تجدید آن خاطره، چیزی بود که نمی دانم اسمش را بگذارم تسلا  یا ...

فعلا هنرم این شده که شعر سنگ مزار ها را بگویم. روی سنگ رضا شعر من است. روی سنگ بابا تک مصراع من است. برای مامان هم خواهرها گفتند یک چیزی بنویسم.

چه هنر نحسی! چه هنر دلگیری!

مامان ! تمام زندگی ام درد می کند.

از پنجشنبه شبی که مینا گفت ( مامان خوب خوب شده بود. دیگه درد نداشت. برگه ی ترخیصش رو گرفتیم اما  بازدردهاش شروع شد و زیاد شد و غیر قابل تحمل شد)، از جمعه صبح فرداش که سودی هشت صبح زنگ زد و به نیما که گوشی را برداشته بود گفت( نه مامانتو بیدار نکن) و من گوشی را گرفتم و پرسیدم ( مامان بهتر شد؟) و سودی سعی کرد گریه اش را مخفی کند و آرامش بریزد توی صدایش و بگوی( مامان دیشب تشنج کرد. بیا  دور و برش باشیم که روحیه بگیره ) و من ترسان پرسیدم( راستشو بگو..چیزیش شده؟) و گفت ( نه...فقط بیا)، و من حیران طول هال را قدم رو رفتم و دستهام را با فشار به هم مالیدم و  نمی دانستم چه غلطی باید بکنم، تا وقتی آقای همسر را جلوی چشمم دیده که گفت: ( میری؟ منم باهات بیام؟)و گیج چرخیدم توی اتاق که ندانم چی بردارم و چی برندارم و آقای همسر کمک کرد که لباس گرم بپوشم و  کارت بانکی ام را شارژ کرد و پول نقد داد و مرا رساند ترمینال شرق و گفت(تا هروقت لازم بود بمون. ما از پس خودمون برمیاییم.نگران ما نباش) تا سرشب که من برسم سه بار تشنج کند . تا هفته ای که توی اتاق آی سی یو گاهی که پرستارها زنگ می زدند که ( بیمار بیقراری می کنه، ممکنه از روی تخت بیفته)، نوبتی و ساعتی رفتیم پیشش ماندیم و دو شب را کنارش صبح کردم.تا وقتی خیابانهای گنبد را دنبال دکتر مغز و اعصاب، و رساندن نتیجه ی ام آر آی مغز( که گفته بودند متاستاز داده به مغز) و پیدا کردن فوق تخصص گوارش و بیرون کشاندندش از اتاق کولونوسکوپی و نشان دادن اسکن شکم و تایید گرفتن انسداد روده و نیاز مبرم به جراحی، تا سه شنبه ی جراحی و پنجشنبه ی چکاپ جراحی و خبر عفونت گسترده ی محل جراحی و ناتوانی بدن برای پس زدنش، تا جمعه ی سیاهی که  بی عوض کردن کفشهام با دمپایی های بخش آی سی یو دویدیم و فریاد کشیدم ( با مامان من چیکار کردین) و بوسیدن تن هنوز گرم و چشمهای بسته اش، از رفتن به خانه ی خالی و سرد مامان و دیدن چای توی قوری مانده ی ده روز پیشش که دردمند رهاش کرده بود و راهی بیمارستان شده بود، تا آمدن خاله و همسایه و فامیل و دوست و آشنا و رباعی کردن توی گوش ما پنج دختر مامان، تا غسالخانه و شنیدن غر غرها و تهدیدهای زن مرده شوی که داشت بیرونم می کرد که چرا گریه و بیقراری می کنم، از دیدن تن تکه پاره شده اش، چشمهای بسته اش، لب به لبخند فرم گرفته اش،پشت کبودش، زیر تلی از خاک رها کردنش، سومش، هفتمش، برگشتن به خانه ی خودم، فقط دو هفته گذشته. فقط دو هفته گذشته.

بعد این دو هفته من نه بابا دارم نه مامان. بی کس و پادر هوا، معلقم.

خودم مادرم، همسرم، اما آن بندهایی که باید باشند و مرا به زمین بند کنند، از من بریده شده. حال خودم را نمی فهمم.انگار قصه ی کسی را تعریف کردم که نمی دانم کیست. چطور می شود ظرف ده روز دردکشیدن و توی بیمارستان ماندن، بی مادر شد؟ چطور می شود ظرف یک هفته اثری از لباس های مامان توی کمد و چمدان و بقچه ها نباشد و هرکس تکه ای یادگاری بردارد ؟ چطور می شود توی خانه مامان یک هفته پذیرای مهمان ها باشیم و خوودمان بمانیم و غذا بپزیم و دوش بگیریم و چای بخوریم و مامان خودش نباشد. بنشینیم برای سوم و هفتم برنامه ریزی کنیم و کرونا را در نطر بگیریم  که مردم می ترسند از حضور در گردهمایی های عمومی و خودمان کرونا را به چیزی حساب نکنیم و نترسیم ازش، چون ترس بزرگتر و عظیم تری توی دلمان لانه کرده؟

چطور می شود تاب آورد که بی بابا و مامان می شود به زندگی ادامه داد و فکر کرد که همه چیز عادی ست؟