از پنجشنبه شبی که مینا گفت ( مامان خوب خوب شده بود. دیگه درد نداشت. برگه ی ترخیصش رو گرفتیم اما بازدردهاش شروع شد و زیاد شد و غیر قابل تحمل شد)، از جمعه صبح فرداش که سودی هشت صبح زنگ زد و به نیما که گوشی را برداشته بود گفت( نه مامانتو بیدار نکن) و من گوشی را گرفتم و پرسیدم ( مامان بهتر شد؟) و سودی سعی کرد گریه اش را مخفی کند و آرامش بریزد توی صدایش و بگوی( مامان دیشب تشنج کرد. بیا دور و برش باشیم که روحیه بگیره ) و من ترسان پرسیدم( راستشو بگو..چیزیش شده؟) و گفت ( نه...فقط بیا)، و من حیران طول هال را قدم رو رفتم و دستهام را با فشار به هم مالیدم و نمی دانستم چه غلطی باید بکنم، تا وقتی آقای همسر را جلوی چشمم دیده که گفت: ( میری؟ منم باهات بیام؟)و گیج چرخیدم توی اتاق که ندانم چی بردارم و چی برندارم و آقای همسر کمک کرد که لباس گرم بپوشم و کارت بانکی ام را شارژ کرد و پول نقد داد و مرا رساند ترمینال شرق و گفت(تا هروقت لازم بود بمون. ما از پس خودمون برمیاییم.نگران ما نباش) تا سرشب که من برسم سه بار تشنج کند . تا هفته ای که توی اتاق آی سی یو گاهی که پرستارها زنگ می زدند که ( بیمار بیقراری می کنه، ممکنه از روی تخت بیفته)، نوبتی و ساعتی رفتیم پیشش ماندیم و دو شب را کنارش صبح کردم.تا وقتی خیابانهای گنبد را دنبال دکتر مغز و اعصاب، و رساندن نتیجه ی ام آر آی مغز( که گفته بودند متاستاز داده به مغز) و پیدا کردن فوق تخصص گوارش و بیرون کشاندندش از اتاق کولونوسکوپی و نشان دادن اسکن شکم و تایید گرفتن انسداد روده و نیاز مبرم به جراحی، تا سه شنبه ی جراحی و پنجشنبه ی چکاپ جراحی و خبر عفونت گسترده ی محل جراحی و ناتوانی بدن برای پس زدنش، تا جمعه ی سیاهی که بی عوض کردن کفشهام با دمپایی های بخش آی سی یو دویدیم و فریاد کشیدم ( با مامان من چیکار کردین) و بوسیدن تن هنوز گرم و چشمهای بسته اش، از رفتن به خانه ی خالی و سرد مامان و دیدن چای توی قوری مانده ی ده روز پیشش که دردمند رهاش کرده بود و راهی بیمارستان شده بود، تا آمدن خاله و همسایه و فامیل و دوست و آشنا و رباعی کردن توی گوش ما پنج دختر مامان، تا غسالخانه و شنیدن غر غرها و تهدیدهای زن مرده شوی که داشت بیرونم می کرد که چرا گریه و بیقراری می کنم، از دیدن تن تکه پاره شده اش، چشمهای بسته اش، لب به لبخند فرم گرفته اش،پشت کبودش، زیر تلی از خاک رها کردنش، سومش، هفتمش، برگشتن به خانه ی خودم، فقط دو هفته گذشته. فقط دو هفته گذشته.
بعد این دو هفته من نه بابا دارم نه مامان. بی کس و پادر هوا، معلقم.
خودم مادرم، همسرم، اما آن بندهایی که باید باشند و مرا به زمین بند کنند، از من بریده شده. حال خودم را نمی فهمم.انگار قصه ی کسی را تعریف کردم که نمی دانم کیست. چطور می شود ظرف ده روز دردکشیدن و توی بیمارستان ماندن، بی مادر شد؟ چطور می شود ظرف یک هفته اثری از لباس های مامان توی کمد و چمدان و بقچه ها نباشد و هرکس تکه ای یادگاری بردارد ؟ چطور می شود توی خانه مامان یک هفته پذیرای مهمان ها باشیم و خوودمان بمانیم و غذا بپزیم و دوش بگیریم و چای بخوریم و مامان خودش نباشد. بنشینیم برای سوم و هفتم برنامه ریزی کنیم و کرونا را در نطر بگیریم که مردم می ترسند از حضور در گردهمایی های عمومی و خودمان کرونا را به چیزی حساب نکنیم و نترسیم ازش، چون ترس بزرگتر و عظیم تری توی دلمان لانه کرده؟
چطور می شود تاب آورد که بی بابا و مامان می شود به زندگی ادامه داد و فکر کرد که همه چیز عادی ست؟
سلام بانو جان
دلم خون شد از نوشتت. لعنت ب این زندگی. امیدوارم برای تحمل این درد عظیم صبور باشین
سلام

ممنونم
تسلیت میگم.
مادر و پدر ریشه ی آدم هستن انگار. حست طبیعیه و تلخ. امیدوارم روحشون در آرامش باشه. خدا صبر بده.
ممنونم

سلام بانوجان، تسلیت عرض می کنم.خداوند به شما و

عزیزان تون صبر عنایت کنه.روح مادر شاد
سلام

ممنونم
ای وای پروانه خانم . من الان بعد از چند روز اومدم وبتون دیدم مادرتون به رحمت خدا رفتن . خیلی خیلی متاسف شدم . خدا رحمتشون کنه . خدا بهتون صبر بده .واقعا حیرون موندم .نمیدونم چی بگم
ممنونم

تسلیت میگم پروانه خانوم...
روحشون قرین آرامش.
ممنونم

سلام...
چیزی برای گفتن ندارم ....
فقط خدا به شما و مخصوصن خواهر خوبم صبر بده ....
روحش شاد و خدا جایگایش رو در بهشت قرار بده و حتمن هم این طور است که جایگاه همه مادرها جز بهشت جایی نیست ....
باز به نوبه خودم تسلیت میگم ...
منم در غمتون شریک بدونید ....
سلام

ممنونم
خدای من تسلیت می گم خیلی سخته خدا صبرتون بده اونایی که می رن واقعا راحت می شن و جاشون خوبه ولی واسه ماها که می مونیم خیلی سخته من این چند وقته از تجسم اینکه بمیرم و دخترم تنها بمونه دیونه شدم
ممنونم


خدا سلامت نگهتون داره
تسلیت میگم.خدا رحمتشون کنه و به شما صبر بده.
ممنونم

تسلیت میگمعزیزم.... خدا بهت صبوری بی نهایت عطا کنه