روز سوم از روی خاک تازه که بلندمان کردند و هر کدام مان را تپاندند توی ماشین خودش، یکی بطری آب داد دستمان و یکی شانه مان را مالش داد و توی گوش مان خواند که صبوری کنیم.نشسته بودم روی صندلی جلو و حواسم به خودم نبود که صدایی گفت( تسلیت میگم پروانه جون). از پشت چشمهای پف کرده ی پر ورم نگاهش کردم و گفتم ( ممنون). ادامه داد و با کلماتی دیگر تسلا داد. نمی شناختمش اما هرچه بیشتر کلمه از دهانش بیرون می آمد تُن صدا مرا یاد چیزی می انداخت. از روی صندلی بلند شدم و بی اختیار گفتم( هاجر تویی؟) جواب داد ( آره عزیزم).
سال سومی که بودیم، سال هفتادو سه، وسط روزی آمدند در کلاس دنبال هاجر. گفتند وسایلش را هم جمع کند. هاجر وسط زنگ زفت و فردا فهمیدیم و پدرش به رحمت خدا رفته بود و هاجر را برده بودند بالای سر پدرش.همه ی کلاس دستجمعی از طرف مدرسه رفتیم خانه شان و هاجر توی پیراهن بلند ترکمنی تسلیت هامان را شنید و گریست. بعد از چند روز که به مدرسه آمد بهم گفت ( یه شعر برام بنویس ،برای سنگ قبر پدرم می خوام). برایش نوشتم. بعد از اینهمه سال یادم نیست چی نوشته بودم. اما سرشاعرانگی آن روزهایم درد می کرد برای کلمه کنار کلمه چیدن و شعر نوشتن.
بغضم دوباره ترکید و توی بغل هاجر گفتم( وای هاجر...هنوز یادمه وسط زنگ از کلاس بردنت، برای دیدن پدرت). هاجر گفت:( هنوز هم شعر قشنگت روی سنگ قبر بابامه. هنوز هربار می خونمش یاد تو می افتم. امروز فقط برای دیدن تو اومدم.می دونستم اینجا می بینمت).
هاجر به واسطه با موسسه ی موسیقی همسر خواهرک آشناست و آگهی ترحیم روز سوم را دیده و آمده بود.دیدنش بعد از بیست و پنج سال، آنجا، با تجدید آن خاطره، چیزی بود که نمی دانم اسمش را بگذارم تسلا یا ...
فعلا هنرم این شده که شعر سنگ مزار ها را بگویم. روی سنگ رضا شعر من است. روی سنگ بابا تک مصراع من است. برای مامان هم خواهرها گفتند یک چیزی بنویسم.
چه هنر نحسی! چه هنر دلگیری!