پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

تعبیر خواب

خوابهای این چند وقت اخیرم آنقدر خوب و  رویایی و ملکوتی و رئالیسم جادویی طور شده که دلم می خواد تمام روز بخوابم و فقط خواب ببینم.

بدبختی این که بدنم با اثرات قرص ها کنار آمده و دیگر خواب نیستم و ساعت دوازده شب می خوابم و ساعت پنج و نیم صبح بیدارم تا وقتی خستکی از پا درم بیاورد و ساعتی بخوابم.

خوابها را به فال نیک می گیرم نه اثرات قرص ها.

بچه ی آمریکاپسند من

می گه: آفرینش خدا باگ داره. یه باگ خیلی بزرگ.

چیزی نمیگم.ادامه میده:

-خدا باید آدما رو با این آپشن می آفرید که بتونن محل تولدشون رو انتخاب کنن. آخه چرا من توی آمریکا دنیا نیومدم؟ چرا توی ایران دنیا اومدم؟

کمی که می گذره می گه:

-به نظرت حرفای من خیلی زشت و بد نیستن که دارم برای خدا تعیین تکلیف می کنم و به آفرینشش اشکال می گیرم؟ ها؟ باگ داشتن رو بهش میگم؟ زشته نه؟


شرح ما وقع:

آنونس فیلم  جدیدجومانجی  رو می بینه و ابزار و وسایلی که شخصیتهای فیلم توی مدرسه برای تحقیق و آزمایش و شیطنت و سرگرمی دارن ، آه از نهادش برآورده  و دلش خواسته توی آمریکا دنیا بیاد تا بتونه از اون ابزار و وسایل برای اختراع و ایده هاش استفاده کنه.


نامبرده در کودکی عاشق رفتن به چیکاگو و آمکیکا بود، چون مردم اونجا لخت!! بودن. ( منظورش شلوارک پوشیدن اقایون و خانوما توی خیابون بود). بازهم هزار شکر که آرمان هاش تغییر ماهیت دادن و شکل علمی به خودش گرفت. وگرنه من می خواستم برای رفتن بچه م به آمریکا چه توضیحی بدم آخه؟

بچه ی شاکی از شکل خلقت

می گه: کاش من گیاه آفریده می شدم. از این گیاه های گوشتی کوچولو که وقتی توی دستت می گیری فشار میدی له میشه. کاش من حیوون آفریده می شدم. مثلا  آهو که شکار  بشم.

گفتم: حالا اینقدر علاقه به از بین رفتن و نابود شدن  با این روشهای خشونت آمیز همه ش مال تنبلیه؟ خجالت نمی کشی؟

گفت:اصلا هم خجالت نداره. چرا خدا منو دانش آموز آفریده که با این همه خستگی باید برم حموم و بعد هم برنامه مو بچینم. تازه مسواک هم باید بزنم!!!


شرح ماوقع:

امروز عصر  زبان داشته.غروب هم  استخر  رفته. الان  سر شبی شهیده. از بوی زننده ی کلر نفسم تنگ میشه. تا از استخر میان همه شون رو سریع می فرستم حموم که بوی کلرشون از بین بره. تمام این درخواستهای تغییر خلقت برای اینه که خسته ست! خسته!

مریمانه

نازنین مریم





زمین سوخته

قصه ی شب ها و روزهای سه ماه اول جنگ ایران و عراق در اهواز،دستمایه ی زمین سوخته است. وقوع جنگ با خبرهایی که با قلدرمآبی و افتخار از تلویزیون عراق پخش می شود و شایعات دهان به دهان ساکنان مرزی پیش بینی می شود. در حالی که مردم از تعداد تانکهایی که ارتش عراق لب مرز مستقر کرده، و تلویزیون عراق تصاویر پاسگاه مرزی ایرانی خلع سلاح شده حرف می زنند، حکومت نوپا وقوع جنگ را انکارمی کند و از مردم می خواهد که آرام باشند و شایعات را باور نکنند. هواپیماها در اقدامی هماهنگ فرودگاه های اصلی کشور را بمباران کرده اند و شبانه روزی شهرهای خوزستان را می کوبد و امان نفس کشیدن نمی دهد به مردم. اهوازی ها مطلع از هجرت دسته دسته و پریشان مردم خرمشهر و سوسنگرد و آبادان، بین رفتن و ماندن مرددند. عده ای خانوادگی تن به هجرت از وطن می دهند و عده ای چند پاره می شوند. زن ها و بچه ها را می فرستند و مردها می مانند تا هر روز در ادارات حاضر شوند، مبادا به جرم غیبت از محل کار در دادگاه نظامی محاکمه و اعدام شوند. مردم در ایستگاه قطار به جامه و گریبان مسافران می آویزند و با ناسزا و ناله و نفرین به تبعیض در فروش بلیط اعتراض می کنند. زنی خانه اش را اتاق به اتاق در اختیار همسایگان خانه ویران شده قرار می دهد و در مقابل مردی انبار انبار جنس احتکار می کند و روزی چندبار قیمت اجناسش را بالا می برد.

روایت ساده و خطی این سه ماه، عاری از تکنیک های فاخر داستان نویسی، چنان در ذهن و روان خواننده رسوخ می کند و درد و رنج را به نمایش می گذارد که نمی شود داستان را  از فرط هجمه ی غم یک نفس خواند.

واقع گرایی در روایت این داستان موج می زند. برخلاف داستان های نسل دوم به بعد  ،جنگ تقدس ندارد، انتقاد و اعتراض به آن موجب مجازات نیست. جنگ نفرت انگیز و زشت است. زشت مطلق.دست و پا و سر و امعاء و احشای مردم، زنده زنده کف زمین و لای آجرهای خانه های رمبیده برابر چشم خواننده است. این داستان چندان کاری به بعد عقیدتی جنگ ندارد. مردان جوانی که راهی میدان می شوند رفته اند که از خانه و شهر و خانواده شان وفاع کنند. جنگی نابرابر.جنگ تن در برابر تانک، تن در برابر میگ، تن در برابر خمپاره و راکت. این مردان رزمنده بشدت قابل دفاع و  ستایش اند. 

ارتش تکانی خورده، سپاه خودی نشان می دهد و تانک ها را تا حدودی مهار می کنند. اما قادر به مقابله به نیروی هوایی عراق نیستند. روزی که هواپیما بمب برسر مردم نریزد ترس از ناپیدایی زمان حمله مردم را از ترس می کشد.  زمین سوخته داستان رنج عظیم مردمان وطن از دست داده است.

تجربه ی زیسته ی احمد محمود از رودررویی با جنگ ، زمین سوخته را از تصاویر عینی و انتقال دلهره و هراس غنی ساخته.

زمین سوخته

احمد محمود

انتشارات معین

-هر کدام از اهالی این کشور قصه ی زمین سوخته را باید بخوانند و بدانند.

-ویرانی و بحران و تشویش چیزی نیست که آدم عقلمند برای هموطنش بخواهد. خواهندگان این مصایب بیمارانی لاعلاج اند با عطش خونخواری.

-آدمها در گذر زمان ، رنگ و شکل لباس شان عوض می شود. آداب انسانی و غیرانسانی، اخلاقیات و غیراخلاقیات همچنان بین نفوس عالم زنده است و می بالد. میل به کشتار، احتکار، ظلم، تهمت و حق خوری همواره بین آدمیان بوده و هست. و البته خواهد بود.

-خانه های خالی شده ی مردمان فرار کرده از بمباران را در روز روشن بار می زنند و می دزدند.

-مردم دست به کار شده و دزدها را مجازات و تیرباران می کنند.

-نادیده رفتن مردم و عدم صداقت در بیان واقعیت، آفتی بود که همواره در این دیار ریشه داشت.


قفل واکن مورد نیاز است

قصه قفل شده.

خودمو چشم زدم.

طفلی بنام شادی

گفت( دوست داشتی چطوری باشی که الان نیستی؟) یا چیزی شبیه این. مثلا ( دوست داری چطوری نبودی که الان هستی).

گفتم ( دوست دارم شاد باشم. روحیه م شاده.اما دلم می خواد مجال ابراز شادی داشته باشم. هیچ چیزی بهانه نشه برای پنهان کردن شادی).

یادم افتاد که صدای بلند خنده ممنوع بود. کفش غیر مشکی ممنوع بود. شلوار تنگ یا گشاد ممنوع بود. مانتوی کوتاه یا بلند ممنوع بود. دو تا و دو لاخ موی  پیش سر ممنوع بود. لاک ممنوع بود. رژ قرمز ممنوع بود. نگاه به روبرو ممنوع بود. احوالپرسی با بقیه ممنوع بود.

در هر حال هرچیزی که در لحظه ، زیبا و دوست داشتنی به نظر می اومد ممنوع بود. انگار یک هیولا نشسته بود بالای سر سلیقه ی عموم تا هرچیزی رو که عموم بپسندن ممنوع کنه.

ما بچه های نسل همه چیزممنوعیم.اونقدر به ممنوعیت خو کردیم که خودبخود شادی رو هم برای خودمون ممنوع کردیم. درون مون هم شاد نیست. چون از وقتی چشم مون به دهن بقیه بوده، فقط گریه و زاری و ضجه و ماتم رو پسندیدن و صدای خنده ی شادی مغزشونو منفجر کرده.

با همه ی ممنوعیات ، در درون من هنوز موجودیه که دلش می خواد تا ابد کفش قرمز بپوشه، آواز بخونه، برقصه، بخنده، با همه دوست باشه، به همه لبخند بزنه، به همه بگه چقدر تو قشنگی، چقدر تو خوش تیپی، چقدر تو ماهی، چقدر تو خوبی، چقدر تو مهربونی، چقدر تو رشیدی، چقدر تو فصیحی، چقدر تو نازنینی، و از هیچ قضاوتی نترسه.

برای گفتن (چقدر تو لاغری، چاقی، زشتی، بداخلاقی، بددهنی، بدترکیبی، بی استعدادی) کاش هیچ وقت فرصت پیدا نکنم و هرگز به کسی نگم.( و اُف بر من تا بخاطر اونایی که  حالا گفتم)

دلم می خواد برای ابراز شادی مجال داشته باشم. دلم می خواد برای ابراز شادی مجال داشته باشم.

مجال رو باید خودت رای خودت فراهم کنی.

عوارضی

از عوارض داروها ایجاد سرمای شدید  و گرمای شدید و تعریق زیاد است.

تپش قلب و بی حالی و خواب آلودگی نیز همچنین.

از بین تمام عوارضی که در بروشور برای داروها ذکر شده ، فعلا فقط از  اسهال  مصون مانده ام بقیه را تمام و کمال دچارم بحمدلله .

دیروز با حس سرمای خیلی شدید تا موقع خواب سرکردم. سرمایی از دورن که با هیچ لباس و دمنوش و نبات داغ و پتویی کم نمی شد. گرما و تعریق را تقریبا از روز سوم مصرف دارم.

حال و روزم شبیه معتادهاست.حالا رو به ترکم یا رو به غرق نمی دانم.

صدام

از این مرد می ترسم. کابوس بچگی هام را پر کرده  بود. نماینده ی تمام کسانی بود که مردان و پسران  و پدران مان را توی جنگ می کشتند. صاحب جان های همه بود اصلا. خون جوانان ما می چیکید از چنگ او . آمریکا خر کی بود؟

من مثل چی از این مرد می ترسیدم. سرو کله ی پرموی شلخته اش که از ته اتاقک زیرزمینی پیدا شد، دلم خنک نشد. اصلا نمی دانستم باید خوشحال باشم یا نه. بیرونش آوردند. محاکمه اش کردند. اعدامش کردند.دوسال قبل کتابی در مورد بازجویی اش خواندم.اما هنوز وقتی بهش فکر می کنم می بینم آن ترس موهوم ته دلم هست. این مرد تمام بچگی و نوجوانی مرا دزدید و به کابوس آغشته کرد. از هواپیماهایش می ترسیدم. از تانک هایش می ترسیدم. از چشم های پدرسوخته اش می ترسیدم. جنگ تازه  چندماه بود که تمام شده بود.وقتی صدای دستجمعی ( بالرّوح، بالدّم، نفدیک یا صدام ) در خیابانهای بغداد  را از تلویزیون عراق می دیدم و می شنیدم، باورم نمی شد مردمش دوستش دارند.

از این مرد نوشته ام بلکه ترسم دود شود و برود هوا. حرفهام بماند با قصه ی نهنگ ها.