پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

تپش قلب

خدای عزیزم...

گفتی برو دکتر. رفتم. من که  با قرصهات همه ش خوابم. این تپش قلب چی بود دیگه؟ دارم خفه میشم خب.

مرسی. اه!

خانواده تیبو

چهارجلدی خانواده ی تیبو روایتگر بخشی از تاریخ فرانسه در طی سالهای پیش از جنگ جهانی اول  تا پایان آن و اعلام صلح است. جلد اول معرفی شخصیتها و اوضاع اجتماعی پاریس و  وضعیت فرهنگی- مذهبی خانواده هاست. جلد دوم تیبوی پدر را تمام و کمال معرفی می کند.جلد سوم متعلق به ژاک( پسر کوچکتر) و جلد چهارم به آنتوان( پسربزرگ خانواده) می پردازد.

تیبوی پدر مردی مستبد و سختگیر و غیرقابل انعطاف است و دوستی پسر کوچکش با یک پروتستان را بر نمی تابد و مجازات زندگی در موسسه ی کاتولیکی مخصوص پسران نااهل و خلافکار با پرهیزکاری و سختگیری های شاق را برایش در نظر می گیرد. پسر بزرگتر پزشک است و گرچه دربند عقاید مذهبی پدر نیست، اما مایه ی افتخار و مباهات اوست. پسرها پدر را دوست ندارند. مادر خانواده سالهاست مرده و زنی نیست که بتواند فضای پر از خشم و کینه میان این مردان را تلطیف کند. ژاک در تنگنای فضای پر از خفقانی که با پدر دارد در آستانه ی ورود به مدرسه ی پزشکی ناپدید می شود و چندسالی در گمنامی زندگی می کند.او از لحاظ فکری مستقل شده و  انسانی ست آزادیخواه و ضدجنگ و تاثیر گذار در افکار  آراء اطرافیانش . آنتوان پس از مرگ پدر پیشرفت در شاخه ی طبابت کودکان را سرلوحه ی زندگی اش قرار داده و با شرکت در جنگی که آن را ناگزیر می داند سلامتی اش به شدت به خطر می افتد. عدم حضور دایمی زنان در زندگی هرکدام از مردان خانواده ی تیبو به این معنی نیست که این اثر جدی و پررنگ نباشد. ژاک تا آخرین لحظات با صورت خونین و بدنی لهیده از سقوط هواپیما در رویای ژنی به سر می برد، دنیای آنتوان تا آخرین دقایقی که با ریه های ملتهب از گازشیمیایی در میدان جنگ، نفس می کشد با فکرکردن به راشل گرم می شود . تیبوی پدر نیز علاوه بر زندگی عاشقانه ای که با همسرش داشته، آثاری از عشقی پنهانی با زنی ناشناس در کشوهای میزش به جا گذاشته.

در هم تنیدن روابط انسانی با قواعد سیاستِ حاکم بر جهان شاهکار این کتاب است. در جلد سوم، چرایی لزوم جنگ( تحمیق ملتها برای اقدام به آن) ، شروع ( تهییج ملتها برای همراهی) و ادامه یافتنش( تهدید ملتها برای جاخالی ندادن) در خلال مجادلات عقیدتی میان ژاک و همفکران و برادرش یا بعدتر میان آنتوان و رومل و همرزمانش در جبهه مطرح و از دیدگاه های موافقین و مخالفین بررسی می شود.

قوت نویسنده در خلق تصاویری که به غایت قابل لمس است، خواندن این کتاب حجیم را لذتبخش می کند.

خانواده تیبو

روژه مارتن دوگار

انتشارات نیلوفر

مترجم ابوالحسن نجفی

-از آن کتابهایی که از بیست سالگی دوست داشتم بخوانم. وقتی تمام شد حس می کردم کاملا خالی شدم.دلم می خواست همچنان ادامه داشت.

-حجم شادی و اندوه قابل لمسی که به آدم منتقل می کند قابل باور نیست.

-خیلی خوب تفاوت برخورد دو دیدگاه با رفتارهای بیش فعالانه پسربچه ها و تاثیر وحشتناک آن در روند زندگی آدمها را با تصاویری بدون شعار و پند و اندرز نشان داده.

-جلد سوم به شدت طاقت فرسا و کند و سخت بود. پر بود از بگو مگوهای سیاسی و عقیدتی که برای علاقمندان تاریخ فرقه ها و احزاب اروپا ، جداب خواهد بود.

-درمورد جنگ جهانی دوم داستانهای زیادی خوانده ام، فکر کنم این اولین کتابی ست که جنگ اول را روایت می کرد. جنگ زشت و پلید را آنچنان که هست روایت می کند.

-باید مبسوط تر و بیشتر در مورد کتاب می نوشتم.اما حس می کنم هرچه هم بنویسم نمی تواند حس و دریافت واقعی ام را بیان کند. باید خواند و پر شد از زیبایی های داستان.

-کتاب را از کتابخانه امانت گرفتم.


فرازی از دعای ( بنفشه ی آفریقایی ام ، گل بده و بمان )

بنفشه خانم جانم

دوسال پیش، بعد از یکسال، آخرهای گلستان نویسی گل دادی و خلاص.

حالا آخرهای نهنگ های خسته ام ، باز به گُل نشسته ای.

نکند باز بروی حاجی حاجی مکه!

من عاشق گلهای بنفشت هستم.

انگار شده ی نشانه ی پایان گرفتن کلمه هام.

آخر

قصه ها که به آخر می رسند، جنون شکل دیگری به خودش می گیرد. فکر می کنی آدمها را درست به مقصد رسانده ای یا نه؟ شب و روزهاشان را درست چیده ای یا نه؟ واگویه هاشان را همرنگ روزگارشان کرده ای یا نه؟ زیادی به این یکی سخت نگرفته ای؟ خیلی آن یکی را نازداری نکرده ای؟

قصه دارد تمام می شود ، اما همهمه ی آدمهاش تمام نمی شوند. شب توی خوابهای طولانی ام، روز توی خوابهای منگ قرص آلودم، می روند و می آیند ، حرف می زنند، دعوا می کنند، جیغ می کشند، مستانه می خندند.

میلی دوسویه دارم. یکی اینکه تمامش کنم و خلاص بشوم از این همه همهمه. یکی آنکه حالا حالاها دست روی دست بگذارم و بگذارم جنگ و صلح شان به توافق برسد و بعد بنشانم شان روی صفحه. کار دو سه شبِ دیگر دیوانگی ست که بنشینم و آخر صفحه بنویسم:  ( تمام شد).

در هردوحالت، حالا حالا ها نباید تعریفش کنم. مانده تا کاغذ شود . باید بماند تا شراب ناب شود. شراب نابی که ( خود گویی و خود خندی ) ، نباشد.

خانم بزرگ

مثلا  گاهی زیرپوستی بخش هایی از داستان جدیدم رو میگذارم.

اما این فونت گنده ی دیوانه قشنگگگگ تابلو می کنه.

جایگزینی

حقیقت این است که ما آدم ها قدرت جایگزین کردن چیزهای مختلف با هم را داریم.برای فراموش کردن جنایت، خیانت و خباثت ، آدم ها را جایگزین هم می کنیم. حس ها را جایگزین هم می کنیم. مثلا برای رفع خشم از کسی ، عاشق کسی دیگر می شویم.برای فراموش کردن رذالت کسی، مهر بی حد و حصر می ورزیم به کسی دیگر. برای قورت دادن احساس حقارت، دیگران را مورد تحقیر و توهین قرار می دهیم. اما یادمان می رود که مساله ی اصلی پابرجاست. هنوز وجود دارد. دهانی که بو می دهد، همیشه بو می دهد. قدی که کوتاه است، همیشه کوتاه است. چشمی که دریده است، همیشه دریده است.

ندیده گرفتن و جایگزین کردن سالهای مدید طول می کشد. سالهای آزگار.اما این سوپاپ اطمینان هم عمر مفید دارد. تق اش که درآمد، فنرش که زنگ زد، عمرش که تمام شد، بخار خشم و نفرت تمام پیچ و مهره های سوپاپ را از کار می اندازد. تمام حجم این خشم یکجا بیرون می ریزد و عصیان اش همه را می سوزاند.


از  #قصه

موی ترا دیدم و دیوانه شدم

از اونام که یه چیزی رو خوب مراقبت می کنم، مراقبت می کنم، مراقبت می کنم و بعد وقتی خیلی کلافه ام کرد ...

موضوع از این قراره که بخشی از بالا  و پایین موهام رو قرمز کرده بودم.  آمبره سرخود و اینا :)) . امروز قیچی انداختم ته موها و آمبره های خودسرانه رو قیچی کردم.

حالا موها  تا سر دوش هستن و منم  همچی سبک!!!  سبک،  ها!!!

این دور روز

مامان خوب بود. به طرز محسوسی وزن گرفته بود. از مامان خیلی لاغری که  توی دو سه سال اخیر فقط پوست و استخوان مانده بود ازش در آمده. چشمم بهش عادت نکرد توی این دو روز. زل می زدم بهش. نگاهم را غافلگیر می کرد. مثل گذشته ها با صدای بلند، حرف می زد. از بچه ها می گفت. از روزگار می گفت .

یک تکیه کلام جدید پیدا کرده توی این یکسال و چندماه. لای حرفهایش می گوید( بابا... خدا بیامرز).

حتی نوشتنش هم برایم سخت است. من هیچ وقت دوست نداشتم پشت بند اسم رفته هایم ( خدابیامرز ) بیاید . دوست دارم همیشه اسم شان مثل آدمی که هستند و بین مان می چرخند به زبان بیاید.

سالهاست که همیشه همراه کسی توی خیابانهای گنبد گشته ام. معمولا با خواهرها  یا با آقای همسر.  خواهرها فورا جایگیر می شوند توی یک کافی شاپ یا رستوران.آقای همسر هم مقصد و هدف  مشخصی دارد و بعد از انجام خرید، سریع می رویم سراغ کار بعدی.

یک صبح با پسرک  دوتایی رفتم به سیر خیابان ها. لباس خریدم. پارچه ها را دید زدم ( نخریدم). چنارهای دوطرف خیابان را سیر نگاه کردم. دور فلکه چرخیدم و کیف کردم از نفس کشیدن هوایی که همیشه دوستش داشتم.هوا را بو کشیدم. چشم هام را گاهی بستم و بو کشیدم.

ماهیت شل شدگی مغز

از یک زن گِرگِروی اشکش سر مشکش و  از همه چیز زود برنج و به دل بگیر و کنج عزلت گزین ، تبدیل شدم به یک زن خوابالوی بی خیال که حتی نمی تونه به یک مساله چند دقیقه فکر کنه. مغزم شل شده انگار. هیچی توش بند نمیشه.

چی کردی با ما دکتر؟

چی کردی با  روح و روان ما ملک الموت بی پیر!


سرعت پردازش لپ تاپ به حلزون گفته التماس دعا . کلید ها رو می زنم، کلمه بعد از دقایقی رخ می نمویه. دو روز بالا سرش نبودیما.

صحت خواب

طی یک اقدام انتحاری دیروز رفتم بین مریض اونقدر نشستم تا ویزیت شدم. الان منگ منگم. سرم برای خودش میره، تنم برای خودش.

به دکتر گفتم: (داروها خواب آوردن؟)

گفت: ( نه زیاد! )

با (نه زیاد) ش ساعت 12 ظهر بیدار شدم.

دکتر بداخلاق!


برم به بقیه ی خوابم برسم!