پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

نهنگ ها

نهنگ ها را کنار ساحل رها کرده ام تا بچرند علف های تنهایی را. آنقدر بجوند و نشخوار کنند برگهای کشیده و آب خورده ی کنار آب را که به تخم و رگ و پی گیاه برسند. آن وقت شروع کنند به جویدن شن ها. تا خاطره ی تمام آنهایی که روی شن ها راه رفته اند، نشسته اند و دراز کشیده اند، با تمام عاشقانگی ها، تمام ناامیدی ها و تمام سرخوشی ها از حافظه ی تک دانه های شن منتقل شود به مغز کوچک شان و دیگر حافظه ی هر نهنگ پر باشد از حافظه ی شن!

زده به سرم! علف که کنار ساحل نمی روید! نهنگ که نمی چرد! نشخوار هم نمی کند! اما شن ها که حافظه  دارند! آدم ها که روی شن ها راه رفته، نشسته و دراز کشیده اند! یحتمل نهنگ هم می تواند بچرد! علف بخورد و نخوار کد و حافظه ی شن ها را به خود دربکشد!


#قصه


فونت دیوانه!!!

مطلب را از word کپی کردم اینجا. سایز و فونتش رام نشد که نشد.


اولین باران پاییز

همه را نوشتم و کوچه ی علی چپِ حال خوب را نشان دادم که نگویم از اولین باران پاییز امسال.

پارسال اولین باران، اولین برف، اولین سرما، اولین عید، اولین بهار، اولین شکوفه و اولین تابستان، را نشانش دادم و گفتم:( بابا اولین بارون پاییز بارید. حیف نیستی ببینی)( بابا اولین برف زمستون بارید. حیف نیستی ببینی) ( بابا اولین سرمای زمستون ...)

طوری طبیعت را برایش تعریف می کردم انگار حالا دیگر نمی داند باران چیست و برف چیست و سرما چیست و بهار چیست...

زخم من هنوز التیام پیدا نکرده.گیر کرده ام توی سوگواری . غلط کردم اگر فکر می کنم که حالم بهتر است. برای هفته ی بعد وقت گرفته ام که خودم را ببندم به قرص و دارو تا اشکهام بند بیاید و فکر رفتن از این زنده  ماندن رهایم کند. رهایم کنند اشکهایی که مدام سر می خورند روی صورت و کاغذ و بالش و میز مطبخ و کیبورد لپ تاپ. باید به خودم بیایم و حواسم را بدهم به سالهایی که باید زنده بمانم و پسرها را رتق و فتق کنم.با آقای همسر پیر شوم  و  دوتایی سفرهایی را برویم که تا الان ممکن نشده. نوه های فضولچه را از کتابهایم دور کنم و بهشان کاغذ و مداد و سوژه  بدهم تا قصه ای چند خطی بنویسند.

بیشتر از یکسال است که هرشب، هرشب، هرشب، طوری می خوابم که دوست ندارم فردا تا ابد بیدار شوم. خسته شدم از این همه فکر کردن به مردن و رفتن از دنیای زنده ها.

مخلوق خوب خدا

ظهر سیب زمینی های تپلی را توی تابه سرخ می کردم، پیشبند گل گلی رنگ و رورفته ام پر از لکه های روغن می شد، نیما نان تازه گرفته بود .پسرک  بخاطر شورای معلمان ساعت ده تعطیل شده بود و از خود ساعت ده با ور ور حرف زدن و درخواستهای بجا و نابجا مغز سرم را خورده بود. کشاندمش پای سینک که کمتر حرف بزند:

_بیا این دوتا لیوان رو برام بشور. من دستم توی غذاست. بیا لطفا.

-مگه من کودک کارم؟ داری کودک آزاری می کنی!  کار کشیدن از کودکان جرم محسوب میشه. اگه بفهمن مجازاتت میکنن.

وسط افاضاتش و ناله های پرسوز  خانم ادل، زنگ گوشی ام بلند شد.تا برسم به گوشی،  پسرک با دستکشهای پر از کف بالای سرم ایستاد:

-کیه؟

با حیرت نگاهش کردم و گفتم :

-آقای ... ( معلم جان پارسالش)!

آقای معلم سریع احوالپرسی کرد و گفت :( اگه منزل هستین و پارسا هم هست، بفرستینش پایین ببینمش. دلم براش تنگ شده)

پسرم فی الفور دستکشها را از دست بیرون کشید و لباس ژیگولی پوشید و با برادر جانش رفتند پایین. نگاهش می کردم. سفت توی خودش جمع شده بود و توی ده دقیقه ای که کنار معلمش بود، دلتنگی اش را می دیدم. دوبار توی بغل معلم جانش رفت و وقتی آمد بالا شادی موج می زد توی چشم هاش.

تا وقتی رفت بخوابد بیشتر از هزار بار گفت( دیدی چه آقای خوبی دارم! دیدی چه آقای خوبی دارم! ).

*

آقای معلم امسال توی مدرسه ی پسرک نیست. کلا  رفته کرج، توی مدرسه ی خودش. از قرار امروز از طرف مدرسه ی پسرک دعوت بود و بعد از جلسه سر راهِ رفتن،  خواست که پسرک را  ببیند .

و من خیلی خوشحالم که آدمهای خوب خدا، دور و برمان هستند. برای پسرک  خیلی بیشترخوشحالم که دلش گرم می شود به این محبت ناب.

*

-دیگه نگم از لقمه ی سیب زمینی سرخ شده و نون تازه!

-خونه ی ما  بلدی نمی خواد! قبلا گفته بودم روبروی سالن ورزشی هستیم که مدرسه زنگهای ورزش بچه ها رو میاره اونجا و بچه ها رو به خونه ی ما اسم  و فامیل نیما  رو داد می زنند!!

مامان فروش دردمند

امشب اعلام کرد که مرا می فروشد. با آقای پدرش مشغول شوخی و خنده بود که حرف را رساندند به من و نفهمیدم چی به چی ربط پیدا کرد که گفت ( مامان رو هم می فروشم). دیگر من و زبان به قول پسرک تیکه بار کننده ام  ماند و  پسرک!

تکان می خورد می گفتم( بعله! کسی که منو می فروشه ، این کار رو هم می تونه بکنه).

شب به درازا کشید و پسرک توی تختش نبود. دراز کشید وسط هال و گفت( می خوام امشب اینجا بخوابم)

گفتم( می خوای مطمئن بشی که من صبح زود فرار نمی کنم که یه وقت نتونی منو بفروشی؟)

هی دور و برم چرخید و زبان ریخت و لوس شد و ادا درآورد که فراموش کنم. می گفت( لگن شیر بیارم پاهاتو ماساژ بدم؟ توی لگن برگ گل سرخ بریزم؟)

چشم سفید از کجا بلد بود این چیزها را من هم نمی دانم.

گفتم (منت کشی فایده ای نداره. مخصوصا منت کشی از مادری که دیگه فروخته شده و  پس داده نمیشه) .گفت:( آخه اگه منت کشی نکنم میری همه رو می نویسی میذاری کانال و اینستا، همه می خونن آبروم میره).گفتم ( مامانت رو نفروش که آبروت نره)

آخر سر هم کتاب ( یک عدد مامان به فروش می رسد) ش را آورد گذاشت روی خیل کتابهای روی میزم  و گفت( بیا اینو بخون ، ببین درد ما بچه ها  چیه ! )