پسرک عشق مبصر شدن دارد. از پارسال این عشق توی جانش می جوشید. پارسال دلش می رفت که برای دو روز مبصرش کنند. وقتی مبصر دوروزه شد کلی به همه پز می داد.
امسال خانم ناظم او را پیک مدرسه کرده. باید برود سراغ کلاس اولی ها که توی یک ساختمان دیگر هستند و زنگ شان با بچه های بالاتر فرق دارد. زنگ تفریح کلاس اولی ها و دومی ها یک ربع زودتر از بقیه ی بچه ها شروع و تمام می شود. برای اینکه توی ازدحام بچه های بزرگتر توی دست و پا، آسیب نبینند. پسرک وظیفه دارد که برود و به کلاس های اول و دوم خبر بدهد که زنگ تفریح شروع شده.
با قیافه ای که مخلوطی از شادی و اندوه است می گوید:
-بابا خسته شدم از این همه پیک بودن. همش باید برم دم در کلاسا. نصف زنگ تفریحم حروم میشه. نمی تونم بازی کنم. خوراکی مم نیمه کاره می مونه.
می گویم:
-می خوای بیام مدرسه بگم از پیک بودن برت دارن؟ بگم که داری اذیت میشی؟
سریع جواب می دهد:
-نه بابا...شغلمو دوست دارم. نمی خوام از دست بدمش. الکی غر زدم.
مید ترم زبان را شدم 14. نمره های این سه چهارساله ام کمتر از 17 و نیم نبوده. کارنامه ی پایان ترم هم تا حالا کمتر از 94 نداشتم.
امروز اورال داشتم. سوال و جواب های همیشگی. سه چهار تا لغت را یادم نیامد. برای جواب دادن که خیلی تته پته کردم. تیچر سوال کرد:
-این روزها از زندگی لذت می بری؟
گفتم: نه
گفت:چرا
کمی برایش حرف زدم. با همان تته پته ی لعنتی.
پنج دقیقه ی من که تمام شد.بلند شدم. سوال کردم:
-خیلی بد بود..نه؟
گفت:
-چی بگم؟ ما هشت تا استراکچر خوندیم توی این ترم. حتی یه دونه شو هم استفاده نکردی توی حرفات. واقعا عجیب بود. خیلی عجیب بود.نیستی اصلا
-نه نیستم. اصلا نیستم.
لبخند زد.گفت:
-می دونی قراره اعظم یه مدتی نیاد؟
-نه..چرا؟ چند وقتیه فرصت نمی کنم خوب ببینمش و حرف بزنیم
-بارداریش رو که میدونی؟
با تعجب گفتم:
-نه...بارداره
-آره. بخاطر همین مسئله ممکنه استراحت مطلق داشته باشه. و یه مدتی نیاد.
لبخند زدم. خب راستش دلم گرفت که اعظم به من حرفی نزده بود. در جریان کارهای درمانی بارداری اش بودم. اما این یک ماهه ی تابستان که مدام از شمال به جنوب و از شرق به غرب ایران در سفر بود و هی عروسی می رفت، حال و حوصله ی حرف زدن و سوال کردن نداشتم.
دوشنبه؛ دوروز بعد، فاینال دارم. با این بلبشوی ذهنی..لابد باز لغات را فراموش می کنم. باز استراکچر ها را جا می اندام. لابد باز نمره ی افتضاحی می گیرم و تیچر دوباره می گوید: چطوری نمره تو به پسرات نشون میدی؟
یکی از فانتزی هام اینه که چهره ی اون آقاهه که توی خندوانه میره با همه مصاحبه می کنه اما ما فقط صداشو می شنویم و صورتشو نمی بینیم رو ببینم. همونی که با لحن خاص خودش میگه: آها... آی...
حال و حوصله ندارم. اصلا ندارم.
شاید آخرین باری که زخمم تازه شده بود در مورد پاک کردن تمام عکس های آرشیو کامپیوتر و گوشیم در موردش نوشته بودم. شاید بعدتر اشاره های سربسته ای کرده بودم که فقط خودم متوجهش بودم.
قرار نبود بنویسم. نمی خواستم که بنویسم.اما وقتی عکس مرحله مرحله کوتاه کردن موهاشو میذاره و می نویسه: مرحله ی اول پشم چینی.. و موهاش تا روی دوشش کوتاه شده. و باز عکس میذاره: مرحله ی دوم پشم چینی . و موهاش دو سه سانتی شده که نمیشه که ننوشت.
چشماش با موهای به این کوتاهی درشت تر به نظرمیاد. تب دار و درشت.همه بهش گفتن خوشگلترشده. بهترشده. از این بهترم میشه. من هنوز لالم. لال.
نوشته بود توی بیمارستان، خود پرسنل موهای بیمارها رو کوتاه میکنن. بهشون میگن از هفته ی دوم درمان ریزش شدید موها شروع میشه. بهتره موها کوتاه باشه تا روحیه شونو خراب نکنه.گفتن بعد از هر مرحله...ضعف و سستی شدید دارن.
میدونم. یه بار تجربه شدنش رو دیدم. لمس کردم. باهاش دردکشیدم. براش گریه کردم.براش مردم و غصه خوردم.
حوصله ندارم.چرا این قدر دنیا نکبت و مزخرفه؟ اینقدر تهی و خالی از هر چیز خوشایند؟ خالی از هرشادی ای که همیشه بمونه؟ چطوره که درد و بلا و غصه و غم میاد می مونه و هی پشت سرهم روی موج تکرار میره..اما خنده و شادی تا میاد باید به تاوانش یه زخم بزرگتر بخوری؟ چطوره که ..
ول کن بابا. حوصله فلسفه و سفسطه ندارم.
اینا رو بذارم کنار دینی ای که دارم به سوم ها درس می دم. برنامه ی زندگی! هدف از خلقت! اعتماد به آنچه برای مان مقدر شده است!
یکی از دخترها هم جرات نداره بلند شه و بگه:
-خانوم معلم..خدایی خودت این حرفا رو از ته ته دلت قبول داری یا نه؟ خانوم معلم چرا الکی هی تاکید می کنی ؟؟ هان؟؟
تا کتابمو ببندم و کیفمو بزنم زیر بغلم و برگردم خونه.
اصلا آسمان بروم..زمین برگردم... هیچی مثل این قالب بهاری راضی ام نمی کند.
حالا آمارگیر بلاگ اسکای را نشان ندهد که ندهد. عکس وبلاگ را نشان ندهد که ندهد.
خودش که ماه است. نیست؟؟
- کاش لااقل عکس وبلاگ را نمایش می داد :(
مدتی است پسرک هی دارد خودش را به در و دیوار می زند تا توی هر ده تا جمله، یکبار اسم کلش آو کلنز را بیاورد.
-مامان... می دونی روی تبلت هم میشه کلش نصب کرد؟
-مامان... به نظرت میشه روی لپ تاپم ریخت؟
-مامان... فکر می کنی من اگه بتونم خودم واسه خودم تبلت بخرم...کلش هم می تونم نصب کنم؟
-مامان... میدونی همه ی دنیا کلش بازی می کنن غیر از خونه ی ما؟
-مامان ...اگه تو هم بازی کنی فکر کنم ازش خوشت بیاد
-مامان ...آرش هم کلش بازی می کنه؟
-مامان... میشه یه بار کلش نصب کنی من بازی کنم بعدش دوباره برش داری؟
-مامان...اون کیفه رو ببین. اگه گفتی عکس روش چیه؟ خب معلومه..کلش.
امروز با خبرهای دست اول آمده بود خانه:
-مامان....امروز بگو چی شنیدم... دوستم میگه که دوستِ دوستش...توی یه مرحله از کلش بهش پیام دادن که باید قرآن رو بسوزونی تا بتونی بری مرحله ی بعدی.. به نظرت من اگه به اون مرحله برسم چیکار می کنم؟ به نظرت من اونقدر بدجنسم که قرآن بسوزونم؟؟ نخیر هنوز پسرتو نشناختی. من بهشون کلک می زنم. من بهشون پیام میدم که : آقا بله..من سوزوندمش..حالا منو ببر مرحله ی بالاتر...اما در واقع اینکارو نمی کنم. یعنی سرشون کلاه میدارم. گولشون میزنم...
-مامان...یعنی واقعا می ارزه آدم بخاطر یه بازی بخواد دینشو مسخره کنه . کتاب دینی شو بسوزونه؟؟
مامان... اصلا یه بازی اونقدر اهمیت داره که هم پولاتو بگیره هم بخواد که کتابتو آتیش بزنی؟
معم هنرشان امروز در مورد بازی حرف زده و پسرک های دوم دبستانی هرکدام اطلاعات خودشان را در مورد کلش برای بقیه تعریف کرده اند و پسرک با کوله باری پر از اطلاعات کلشی آماده بود خانه.
چندسال قبل همین جو و شور و اشتیاق را برای جی تی ای در مورد پسر بزرگه داشتیم. دو سه تا ورژن جی تی ای را بازی کرد و مدام می خواست که بازی های جدیدتر را داشته باشد. اما از یکجایی به بعد به بهانه ی ویروسی شدن کامپیوتر، خشن شدن خودش ، وقت گیر بودن و .... بساط جی تی ای برای همیشه از خانه مان جمع شد. و مسلما حالا بعد از شانزده هفده سال مادر بودن، آنقدرها حواسم جمع است که نگذارم یک نیم وجبی هشت ساله خامم کند تا کلش باز شود و هی بخواهد جم بخرد و از دهکده اش مراقبت کند یا نکند!
هنوز که هنوز است پسر بزرگه با آه و حسرت به من می گوید که نگذاشته ام سیر جی تی ای بشود. و هیچ وقت از مقدار زمان بازی توی خانه ی خودمان راضی نبوده و هروقت خودش بابا بشود حتما برای پسرش جدیدترین بازی ها را می آورد و با هم بازی می کنند.حتی جی تی ای... حتی اگر قدیمی هم شده باشد.
امروز پسرک وانمود می کرد که از کلش ترسیده یا بدش آمده. اما می دانم که روزهای بعدی باز هم در مورد کلش و اشتیاقش به آن برایم خواهد گفت و من هم خودم را به شنیدن و نشنیدن خواهم زد.
همین ده روز قبل بود که دهکده ی شوهر خاله اش را با کلی جم به فنا داد. و بعد هم گفت:
-تقصیر من نیست که. مامانم نمیذاره من بازی کنم. منم بلد نیستم چطوری بازی کنم. برای همین دشمنا به دهکده حمله کردن!
اینجا در مورد ادب و هنر مرد گفته بودم. نه هر مردی. همین مرد. همین مردی که حواسش نیست ادب و هنر یکجا جمع می شوند.
دیشب تلگرام پر شد از لینک درود و سلام و صلوات به اکبر عبدی برای شجاعت و جسارتش. ولو به قیمت ممنوع التصویر شدنش!
خب من که از اکبر عبدی خوشم نمی آمد. دلیلی نمی دیدم بروم فیلم را دنلود کنم و ببینم. لابد باز یک بی ادبی دیگر، مثل دفعه های قبل.
دیروز ظهر که آقای همسر و پسرها رفته بودند پایین ماشین را تمیز کنند که برویم بیرون، آمدم سراغ فیس بوک. چندتا فوتو شعر آپلود کردم و تمام. شب بعد از تمام شدن کارها و خوابیدن اهالی، یاد فیس بوق افتادم. رفتم دیدم آقای پدر خودم، عین تمام فوتو شعر ها را توی پیج خودش گذاشته و تعریفش را کرده . توی دلم کلی قربان صدقه اش رفتم. برای خودش هم نوشتم : عاشقتم
لبخند پدر دختری هنوز روی لبم بود که فیلم اکبر عبدی با آرم شبکه 3 سیما باز شد و دیدمش. خب راستش واقعا شوکه شدم. عین همان مجری که شوکه شد و لال شد و نتوانست چیزی بگوید. و بیچاره حتی جرات نکرد بخندد. شاید اکر عبدی بعلت کهولت سن فراموش کرده که ادب مرد مهم تر از هنر اوست. شاید فراموش کرده که بی ادبی مرد ، نفرت افزاست. شاید فراموش کرده که توی همین مملکت به ترک ها هم خیلی بد و بیراه می گویند. به لرها هم. به رشتی ها هم. به همه.. به همه... چه برسد به عرب ها.شاید فراموش کرده که توی رسانه ی ملی جای شیک بودن و مودب بودن است نه ابراز عقاید شخصی و خودمانی سخیف چاله میدانی .
تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد.
شاید بهتر بود اکبر عبدی همان خانه ی کذایی ترکیه را برای اقامت همیشگی انتخاب می کرد و می رفت تا اینکه هربار بیاید جلودی دوربین رسانه، در و گهر فشانی کند. خیلی ها بی ادبی محض عبدی را شجاعت و جسارت معنی کردند و هورا و آفرین نثارش کردند.اما وقاحت و بی ادبی تعریف مشخصی دارد.
نگرانم دفعه ی بعد ملت شنونده ی فحش ناموسی و تهدید خار !!! مادری اکبر عبدی از رسانه ی ملی باشند.
بعید نیست!