پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

محبت محبت فزاید

جواب ( چرا منو دوست داری) ها رو که می خونم چشمام پر میشه. چی باعث میشه که بقیه تو رو خوب ببینن در حالیکه خودت می دونی از این خبرها نیست. می دونی در تو هم خشم و کینه و بدی وجود داره و به ضرب و زور و بلا خودت رو کنترل می کنی که خوب باشی و بمونی و بدی هات بیرون نزنه و دیده نشه.

فکر می کنم حرفایی که زدن از روی مهر و لطفه.

و اونایی که حرفی نزدن و سکوت کردن ترجیح دادن بجای دوستت ندارم، حرفی نزنن.

مرا با توست چندین آشنایی

خب... من می شناسم تون

اون جمله کاملا درست بود و مورد نگارشی نداشت اصلا

چالش راه بندازیم

پیرو حرفهای قبلیم می خوام یه مساله ای رو مطرح کنم. اگه دوست داشتین به پیج اینستام بیایین و در موردش حرف بزنین. یا همینجا بگین.

تو که هم خون منی، تو که فامیل منی، تو که دوست نزدیک یا دورمنی، تو که همکار منی، تو که همسایه ی منی، تو که خواننده ی منی، تو که گذری راهت افتاده به اینجا،منو دوست داری؟

اگه آره...به من بگو چرا؟

چی به ذهنت میاد در مورد دلیل اینه منو دوست داشته باشی.

هدفم از این سوال اینه که توی این روزهای تلخ و پر از غم به یادمون بیاریم که همو دوست داریم. دلایلش رو به هم بگیم و عشق و انسانیت رو منتشر کنیم. نفرت رو چال کنیم و نگذاریم کسی از سیاهی نفرت در وجودمون سوء استفاده کنه و ما رو مقابل هم قرار بده.

#بگو_چرا _دوستم_داری


عاشقی

پسرم جلوی اجاق گاز، وقتی مایه ی ماکارونی رو تف می دادم ازم پرسید: مامان عاشقی؟

نگفت عاشق بودی یا عاشق شدی. بی مکث گفتم: البته که عاشقم.همیشه عاشق بودم.

مدتیه که داریم در مورد این مساله (فرایند عشق و تحولات عاشقی)با هم حرف می زنیم و از زوایای مختلف بررسیش می کنیم .خنده ش گرفت از مصداق های عشق برای من. از صدای بلبل خرمای پشت پنجره. از بچه های شیطون توی مطب دندونپزشکی. از بابای خسته ، از برادر مهندسِ ویرانگرش، از بابا و مامان، از خواهرها و خواهر زاده ها ،از شاگردهام، از گل و گیاهام، از معلم های بچه هام، از دوستهای دور و نزدیکم، از خواننده هام.

براش گفتم که توی سن تو عشق فقط یک بُعد و یک معنی داره اما توی سن من عشق یعنی همون حس لطیفی که به اشیا و پدیده های طبیعی و غیر طبیعی داری. و چه خوبه که آدم هرچه زودتر بفهمه که وجودش پر از عشقه و باید عشق رو خرج عالم کنه و نفرت سیاه و لعنتی رو از خودش دور کنه.

زبان نیم منی را تکان بدهید و حرف بزنیدش

چندماه قبل یکباری که محل درد عضلاتش را ماساژ می دادم، درست وسط یک صحنه ی دراماتیک سانتی مانتال از همدلی و مهرورزی و شفقت و همراهی مسیر حرفها رفت به جایی که خیلی عادی و بی جبهه گیری گفت:

-تو که دوستم نداری.

لال شدم. به معنای واقعی لال. پس اینهمه مراعات؟ این همه مراقبت؟ این همه تر و خشک کردن؟ این همه حواس جمعی به تند و شور و بی نمکی غذاها؟ به آستین های بلند لباسها؟ به فاق بلند شلوارها؟ به تشک جلوی شومینه؟ به خواب عصر؟ به خاموشی لوستر روبروی اتاق؟ به هزار و یک چیزی که با دقت حواسم بهش بود چی بود اگر معنی اش دوست داشتن نبود؟

یکی دو جمله  ی پرت گفتم نه برای اثبات دوست داشتن و این چیزها.بعدتر فکر کردم اگر جای او بودم و همینقدر مراقب و حواس جمع بودم و بهم می گفتن دوستم نداری چه می کردم.

یادم افتاد بارها و بارها نه به زبان که توی سرم گفته بودم دوستم نداری.

دیدم عوض گله ندارد.

لال ماندم.


#قصه

غلط کردی دوستش داری

متوجه شدم وقتی توی یه جمعی اعم از خانوادگی، دوستانه، کاری ، اجتماع و ...  از کسی خوشم بیاد، تعریف کنم، ابراز محبت کنم؛ تحسین کنم با هر نوع واکنش مثبتی در جمع بهش نشون بدم از جانب بقیه با یک هجمه ی عظیم مواجه میشم که می خوان طرف رو خراب کنن و از چشم آدم بندازن. و در مرحله ی بعدی این رابطه ای که اصلا ممکنه شکل واقعی نداشته باشه و فقط همون تحسین و مهر باشه رو خراب کنن. مرحله ی بعدترش تخریب خود آدم در جمع و در ملاء عامه.

این حجم از نفرت پراکنی در آدمیزاد رو هرگز درک نکردم.

وجود این خیل عظیم از نفرت پراکن ها رو هم اصلا نمی فهمم.

جان من چی خلق کردی بار پروردگارا! از اول قصدت همینا بود یا از دستت دررفته؟


عمدا نوشتم خانوادگی تا شامل طیف وسیعی از ارتباطات خونی و غیر خونی و قبیله ای باشه.

خواننده ی خواب عمیق گلستان

ضحی کاظمی زنگ زد و خندان و شاد در مورد گلستان حرف زد. از داستان خوشش اومده و می گفت بازیهای فرمیک زبانی و زمانی کتاب رو دوست داشته. می گفت با خوش بینی سراغ کتابم نرفته( یعنی فکر می کرده زرد نویسم؟؟؟ ) و از نگاه داستان به جنگ و دوران جنگ و زندگی یی که زیر پوست جنگ در جریان بود، اعم از عروسی ها، دوستی ها، خواهرانگی ها، عاشقی ها و شیطنت های دخترهای نوجوان تعریف می کرد.

بهش گفتم داستان رو توی چه دسته ای قرار میدی؟ گفت: رمانس خانوادگی با ارزش ادبی  .

خب... معلومه که کلی کیف کردم و کلی ذوق کردم و کلی دلم قیلی ویلی رفت که نویسنده ی کاربلد و ژانر نویس کتابم رو بخونه و علاوه بر خوندن ازش خوشش بیاد تا حدی که شخصا بهم زنگ بزنه و نیمساعتی در مورد کتاب حرف بزنه و هی تحسین و تعریف کنه.

یکی منو بگیره که نرم آسمون. یا غش نکنم بیفتم روی زمین!

اینها رو بذارم کنار این موضوع که اصولا ضحی خونگرم و صمیمی و صادقه و واقعا خوشحالم که باهاش ییشتر آشنا شدم.

گفت پرتقال خونی رو هم می خونم. از قلمت خوشم میاد. با خلوص و خوب می نویسی.

خب دیگه... بیشتر از این تعریف نکنم و خواننده ی وبلاگ رو دچار ایموجی ( ایششششششششششش) نکنم.


پیشگو

فهمیدم چرا دوشنبه هوا آلوده میشه و تعطیل میشه!

نهم دی ماهه!

افلاطون

معلم فوق متعصب مذهبیِ پسرک رو دیدم و درس و اخلاقش رو پرسیدم. گفت:

-خیلی خیلی راضی ام ازش.  آینده ی روشنی در پیش رو داره و حتما آدم موفقی میشه.

سرکلاس هم پسرک رو بلند کرده و همینها رو توی کلاس بهش گفته.

پسرک اومده به من میگه:
-الان من باید بر حال خود بگریم. چون جاهلی مرا ستوده و بر حال خود باید گریست.


بعد رفته حکایت افلاطون رو آورده که یکی بهش گفته فلان جاهل ترا ستوده و افلاطون می زنه زیر گریه و میگه: وای بر من که جاهلی مرا ستوده!

خوش سلیقه ها

سلیقه ی کتابی مون اونقدر مخالف و متضاد همه که میگه:

-بذار من این کتابه رو بخونم. اگه خوشم اومد تو نخون

یا

-تو بخون...اگه خوشت اومد من دیگه نمی خونم!