پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

فقدان

دیشب که چهلم کشته های آبان بود، باز صدای تیراندازی می اومد. باز کیا رو کشتن که بندازن توی سد کرج؟

دیشب آقای همسر تا یازده و نیم توی محل کارش همراه بقیه ی پرسنل موندن .چرا و برای چه کاری نمیدونم. مجبور بودن بمونن تا شلوغ نشه. فرضا شلوغ می شد چه کاری می تونستن بکنن؟ بگن ما رو آتیش نزنین؟ بگن بمب نندازین توی محل کارمون؟ چی بگم که دهنم بسته بمونه؟

چند ساعت توی ساعتهای همیشگی خونه نبود و ما سه تا داشتیم دیوونه می شدیم.

چی کشیدن مادرایی که پسرهای جوون شون چهل روز پیش رفت و اجازه ی عزاداری و ضجه زدن و گریه کردن و در آغوش دوست و آشنا غش کردن نداشتن؟

مقدر

آخرهای تابستون، دقیقا یکی دوهفته مونده به مهر، یه پیشنهاد کار وسوسه انگیز داشتم برای معاون پرورشی  بودن یا معلم انشای دبستان پسرانه.

همینجا هم رمز آلود در موردش نوشتم.

دلایل زیاد و موانعی در کار بود که نشد قبولش کنم.

گاهی که به یادش می افتم نمی دونم این که نشد جزو تقدیرم بود یا جزو خرّیت هام؟

بخشیش خرّیت محض بود و بخشیش...

من به تقدیر معتقدم!

من به تقدیر معتقدم!

بجز دماوند و فیروزکوه

بعد از دو هفته ی آلوده و کثیف و پر از سرفه و بی حوصلگی و آسمون سربی؛ صدای چلیک چلیک از توی خیابون میاد. بارون میاد و  دلم خوش شده به اینکه چند روز بارون داشته باشیم.

اما پیش پیش خوندم که دوشنبه باز هوا آلوده ست و مدارس تعطیل.

پسر اعظم به مامانش گفته بچه های طالقان لیسانس گرفتن، ما هرروز تعطیلیم و آخرش هم کلاس چهارم مون تمون نمیشه.

اعظم کرجه و استان البرز بجز آسارا و طالقان تعطیل بود.

تهرانم که بجز دماوند و فیروزکوه.

این روزها به پسرک میگیم می بریمت دماوند و فیروزکوه ثبت نامت می کنیم لااقل ششمت تموم بشه.

مترجم

چند روزه مترجم عربی پرتقال خونی عضو کانالم شده.

هم دلم می خواد برم بهش خیر مقدم بگم. هم دستم پیش نمیره روال عادی پست گذاشتنهام رو ادامه بدم. می گم الان به خودش میگه:

-این بود اونی که کتابشو بردیم مصر؟ این؟ با این تمایلات ؟ با این ادبیات؟

شما ساکت باش

آقاهه از میان سالی به بعد رفته دیپلم گرفته و تا سپید مو شدن فوق لیسانش شو تموم کرده. توی هشت سالی که مشغول تحصیل در شهری دور بوده، زار و زندگی رو سپرده به خانمش.اصلا و ابدا کاری به یک قرون و دو زار زندگی نداشته که کی و کجا خرج شده( متمول هست الحمدلله)،  امورات درس و مشق بچه ها یا آب و برق خونه، کلا  رسیدگی به تمام امور با خانومه بوده. بعد که درسش تموم شده هی بالای منبر می ره و به محض حرف زدن خانومش فقط یک جمله میگه:
-خانم...شما ساکت باش. حرف نزن. شما که تحصیلات دانشگاهی نداری. حرف حرف منه، چون تحصیلات دانشگاهی دارم!


نتیجه اخلاقی اجتماعی استراتژیکی:

نذارین شوهرهاتون سر چلچلی یاد ادامه تحصیل بیفتن!


توصیه بعدی:

البته که  نتیجه م شوخی بود. زگهواره تا گور دانش بجوی!

آرواراه ها

از اون لحظاتی که از فرط خنده فک آدم درد می گیره، ولو برای ده دقیقه، یک ربع، بیست دقیقه، برای همه، از صغیر تا کبیر آرزو می کنم.

مردیم بس که از شدت گریه ضعف کردیم و رفتیم زیر سِرُم  و دل بستیم به شربت پرتقال و شربت آلبالویی که توی سِرُم می ریزن.

والله.

دل و روحت شاد زهرا که اونقدر خندوندیمون .آرواره هامون لق شد.