چندماه قبل یکباری که محل درد عضلاتش را ماساژ می دادم، درست وسط یک صحنه ی دراماتیک سانتی مانتال از همدلی و مهرورزی و شفقت و همراهی مسیر حرفها رفت به جایی که خیلی عادی و بی جبهه گیری گفت:
-تو که دوستم نداری.
لال شدم. به معنای واقعی لال. پس اینهمه مراعات؟ این همه مراقبت؟ این همه تر و خشک کردن؟ این همه حواس جمعی به تند و شور و بی نمکی غذاها؟ به آستین های بلند لباسها؟ به فاق بلند شلوارها؟ به تشک جلوی شومینه؟ به خواب عصر؟ به خاموشی لوستر روبروی اتاق؟ به هزار و یک چیزی که با دقت حواسم بهش بود چی بود اگر معنی اش دوست داشتن نبود؟
یکی دو جمله ی پرت گفتم نه برای اثبات دوست داشتن و این چیزها.بعدتر فکر کردم اگر جای او بودم و همینقدر مراقب و حواس جمع بودم و بهم می گفتن دوستم نداری چه می کردم.
یادم افتاد بارها و بارها نه به زبان که توی سرم گفته بودم دوستم نداری.
دیدم عوض گله ندارد.
لال ماندم.
#قصه