پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

من خیلی خوبم

از وقتی پرستار جدید اومده برادرهای ص و بچه هاشون و همسرهاشون و ... یکی یکی و چندتا چندتا میان و چاخان هایی ردیف می کنن برای پرستار که از خنده ترک می خوره آدم.

وارد فاز ( من دعای مادر پشت سرمه و از بس خوبی کردم به مادرم الان وضع مالیم خوبه) میشن و میگن ص رو از سالهای بسیار دور جمع و جور می کردن و مراقبش بودن و الان هم همینطور... همچنان مراقبشن و بهش رسیدگی می کنن.

یا: ( از بس از جیب خودم برای ص پول خرج کردم و می کنم، به خانواده ی خودم نمی رسم. هرچی خواسته براش خریدم و آماده کردم و ص هم قدر منو می دونه و منو از همه بیشتر دوست داره.

ص هم حرف همه رو تایید می کنه و میگه: راست میگه. راست میگه!

کلا حس می کنن پرستار،  خانوم ناظمه و قراره نمره انضباط بده بهشون، هرکی میاد سعی می کنه خودشو خوشگل و قشنگ و شوالیه و اینا نشون بده بهش.

پفک

هرروز پرستار یه چیزایی برامون تعریف می کنه که از ته دل قهقهه می زنیم. ص هم زیرزیرکی می خنده.بعد نمی تونه خودشو کنترل کنه.چشماش خط میشه و از شدت خنده با تموم بدنش میره عقب.باز ما رو به خنده میندازه.

به خانم پرستار گفته بود دلم پفک می خواد. خانومه رفته یک بسته خریده و نصفش رو ریخته توی بشقاب و گذاشته جلوی ص. ص خورده و تمومش کرده و پرسیده: همه ش همین بود؟ یا بازم هست؟ خانومه گفته: نمک پفک زیاده. شوری برات بده. فشارت میره بالا. همینا رو هم گفتم بخوری توی دلت نمونه. زیادترش بده برات.

ص با قبافه ی حق به جانب و عاقل اندرسفیه به پرستار گفته:

-نه..این پفکها کم نمکن. من امتحان کردم. نمکش کمه. برای من خوبه.این مدلش رو برای من ساختن که بتونم بخورم. برو بازم بیار.



وقتی تعریف می کرد، ص خودشو زده بود به اون راه.بعد که تعریفای خانومه تموم شد و ما خندیدیم گفت: ها...چیه؟ برای چی می خندین شماها؟


یا آب میوه ش رو می خوره. ته لیوان دو قلوپ می مونه، لیوانو میده به خانومه میگه: بیا بخور. خوبه برات. ویتامین داره. بخور جون بگیری!!

عشقم

دیشب دوتا ساقه زاموفیلیا و دو تا برگ قاشقی ابلق از گل های قشنگش قلمه گرفتم و امروز  صبح رفتم از پلاسکویی گلدان بخرم و بیایم سرغ قلمه ها. طبق معمول دیدن رنگ و شکلِ منتشر در  پلاسکویی دستم را برد سمت چند تا خرت و پرت دیگر. تفاله گیر لوله ی قوری، سفره پاک کن بزرگ(  اسفنج قبلی از بین رفته)، جا قرصی مستطیلی و مطبق ( که جان می دهد برای سوزن های گلدوزی ام).تا بین ردیف قفسه ها بچرخم و انتخاب کنم صدای فروشنده مانع فکر کردنم شد.

از همان دیشب داشتم فکر می کردم که من باید ریزوم زدن زاموفیلیا و ریشه زدن برگ قاشقی را ببینم. باید جوانه زدن شان را ببینم. باید قد کشیدن شان را ببینم. باید روی پای خودم  بهشان آب بدهم. باید با اشتیاق قربان صدقه ی قد و بالاشان بروم. باید تعویض گلدان بزرگترشان را ببینم. باید باشم و همه ی اینها را ببینم.

گلدان که انتخاب کردم، هنوز همین فکرها توی سرم بود که صدای پسرک جوان فروشنده  و صدای دخترکی روی آیفون از پشت خط ، کل فروشگاه را  پر کرد:

-من جنازه م هم دم مغازه باشه کسی جرات نمی کنه بیاد جنس منس بلند کنه  از اینجا عشقم.چی فکر کردی؟

-آره عشقم. تو حرف بزن. من می شنوم.

-عشقم..بالاخره یه شغلی یه کاسبی یی برام درست می کنن دیگه. نمی دازن بیکار بمونم که عشقم.همینجام الان مال منه.

-تو همه چی رو بسپر به من عشقم. عشقم. خودم همه چی رو درست می کنم. تو اصلا غصه نخور عشقم.

-عشقم یه دقیقه... ( اینجا من قیمت  چیزی را پرسیده بودم و دخترک سکوت کرد).

-عشقم...تو غصه نخور.منو دست کم گرفتیا. اینجاهمه چی رو شاخ من می چرخه.

فکر کردم کاش توی آن بازه ی زمانی آنجا نبودم تا پسرک حسابی از انعکاس صدای (عشقم)ش توی فروشگاه کیفور شود و با خیال راحت هر مگویی را بهش بگوید و برای نامزد احتمالی اش هی قپی بیاید و قیافه بگیرد و پز بدهد و به فردای نیامده امیدوارش کند و  ته دلش را قرص کند که همه چیز را خودش به تنهایی درست می کند و اصلا هم به روی خودش نیاورد و نداند که من فروشنده ی اصلی که پدر همین پسر جوان نی قلیانی که موهای تنک تازه روییده، چانه و پشت لبش را سبز کرده را بارها دیده ام و می دانم پسرک پادویی مغازه را می کند و در حضور پدر اجازه ندارد پشت صندوق بایستد.

خط و نشان کشیدن برای قلمه ها و خودم را فراموش کرده بودم. قلمه ها ریشه بزنند یا نه، فردا را کی دیده؟ چقدر با ارزش است که بخواهم ساقه ای را واسطه کنم برای دیدنش؟ روزگار ما با ( همه چی درست میشه) طی شد و هیچ چیز درست نشد. امروز مال این جوانهای تازه فحل شده است که وعده بدهند و قند آب کنند توی دل دختران عاشق آنور خط.


آبجی

فامیلی مشترکش میگه که از تیر طایفه ی خودمه. اینکه دودمان و خاندانش به کی می رسه و ته تهش نوه عمو و عمه ی کدوم شاخه ی فامیلمه رو نمی دونم.بابا و مامان هم نیستن که بخوام ازشون نشون به نشون بپرسم تا بفهمم کی به کیه.

اولین پیامش تقریبا اینطوری بود:

پروانه خانم ... فلان جا میشینی؟ ( یعنی زندگی می کنی؟) آبجیِ فلانی هستی؟ از روی شباهت چهره میگم ها.  من خونه تون زیاد رفتم اومدم ها. منو دیدی؟ دیدی شناختمت.

و هزار تا پست رو پشت هم لایک کرده.

بماند که از سال هفتاد و یک به بعد من آبجیِ  هیچ بنی بشری روی کره ی زمین نبودم و نیستم و نخواهم بود.

مضمون دومین پیام اینه:

-پروانه خانم من تازه فهمیدم گنبد میشینی نه فلان شهر. هرچی دنبال پی دی اف کتابهات توی گوگل سرچ کردم ، پیداشون نکردم. میشه بگی از کجا پی دی اف شونو میشه پیدا کرد؟

دوباره صد تا پست لایک کرده.شاید برای نمک گیر شدنم.

و امروز:

-صبح زیبات بخیر

خیلی هم خودمونی و صمیمی و از اینا

آواتارش میگه بیست و یکی دوساله باشه شاید. هم سن نیما. تا در پیام بعدی ننوشته ( پری مهربون و ماجراهای سابق برم بزنم بلاکش کنم.)

خلاصه که تا دیدین اولین فامیل سببی و نسبی و سرکوچه ای و هم محلی و هرچی اومد توی صفحه ی کاری تون بی پرسش و پاسخ بلاکش کنید.



پسرهای کنجکاو

کاش جایی داشتم که بچه ها نمی خوندن و بی استرس از نگران شدن شون می نوشتم.

تنهایی

داشتم فکر می کردم مردن تنهایی هم خوب نیست. حتی وقتی داری می میری باید چند نفر دور و برت باشند. چند نفر که دوستت دارند. چند نفر که نگرانت هستند. چندنفر که وقتی می فهمند وقت دکتر داری ، نیمساعت زودتر از تو توی مطب منتظرت نشسته اند تا برسی و نترسی. چند نفر که تا در ورودی را باز می کنی بی سلام و احولپرسی بپرسند: خب...نتیجه؟ چیز بدی نیست که؟ چند نفر که وقت رانندگی که پشه حق ندارد نفس بکشد مبادا تمرکزشان بهم بریزد، نیم رخ بشوند سمتت و روی رانت بزنند و بگویند: به چیزای خوب فکر کن. چند نفر که قربان نم اشک توی چشمهای ترسیده شان بروی و با لبی که منحنی شده به لبخندی الکی بگویند: حتی اگه حرفاتو  توی جمع نزنی ؛ من که می دونم کجا باید بیام بخونم. چند نفری که چیزمیزهات را بفرستند اینور و آنور و مشاوره ها را برایت بازگو کنند و هی بگویند: خب...چی شد؟

فیلم دیدن تنهایی خوب نیست. سریال دیدن تنهایی خوب نیست.حتی اگر تو ، توی خانه ی خودت ببینی و دیگری توی خانه ی خودش.اما در موردش با هم حرف بزنید. غذا خوردن تنهایی خوب نیست. رقصیدن تنهایی خوب نیست. عاشق شدن تنهایی خوب نیست. عشق ورزی تنهایی خوب نیست ( که این هر دو  ، دوسره بازی ست و یگانگی برنمی دارد). خوابیدن تنهایی خوب نیست. بیدار شدن تنهایی خوب نیست.ترسیدن تنهایی خوب نیست. شادمانی تنهایی خوب نیست.

هزاری هم که در وصف تنهایی و فراغت و آسایش و آرامشش شعر و قصه بگویند، بخدا هیچ چیز تنهایی خوب نیست.


آدم نما

نسل موجود انسان ها به بی مرگی رسیده اند.با تعویض و جراحی های بهبود دهنده ای که بر پایه ی سلول های بنیادی انجام می شود، ارگان ها و اندام های نو روی بدن شان می گذارند. به مقتضای شرایط، جراحی مغز می شوند و حافظه شان بسته به دلیل جراحی، خالی از یاد و خاطره می شود. ربات ها ، خدمتکاران همیشه آماده ی گوش به فرمان اند و بهشتی بهتر از این قابل تصور نیست.

زیر پوسته ی این زندگی مطلوب و بی مرگ و مرفه، آدمهایی زندگی می کنند که دچار عصیان اند. یکی جنسیتش را دوست ندارد، یکی سرِ رشته ی زاد و ولد ژنتیکی را می گیرد و به مهر می رسد، یکی شورش اجتماعی می کند و واکنش حکومت به این تمایلات می شود آن چیزی که حتی در پساآخرالزمان نیز، توتالیتر را ممکن و شدنی می کند. سرزمین پادآرمان شهریِ داستان ( آدم نما) علیرغم تصاویر خیال انگیز از غایت آرزوی بشری، محیط ترسناکی ست برای زندگی. آدم ها وآدم نماها در هم می لولند.عشق بازی می کنند. یکدیگر را لو می دهند، برای مرگ و زندگی هم تصمیم می گیرند.

فضای سرد و عاری از گرمای مهر انسانی آنقدر زنده و باورکردنی به تصویر درآمده که به کاراکترهای قصه حق می دهی هرکاری ازشان سربزند. گویی طبیعی تر از زخمی کردن و کشتن و برنده شدن در لاتاری به قیمت مردن دیگران، امری متصور نیست.

حکومت کنترل گر جزیی ترین رفتارها و تمایلات افراد جامعه را رصد می کند. تا تعیین مرگ و زنده ماندن نسل های معیوب و بی نقص آزمایشگاهی، پیش رفته و هرکسی را که مخالف باشد یا نشانه ای از عصیان در او ببیند به دست جراحی مغز و پاک کردن حافظه می سپارد.

همسانی شیوه ی اداره ی جامعه در فضای داستانی ( آدم نما) با دنیای امروز و حاکمیت های امروزی، خواندن این کتاب را جذاب تر می کند.

آدم نما

ضحی کاظمی

انتشارات هیلا

-اتوود آنقدر سرد و بی روح است که آدم مور مور می شود. و البته کاراکترش آنقدر خوب درآمده که از بی رحمی اش تعجب نمی کنیم.

-دنیای پساآخرالزمانی قصه، عاری از عشق است. رابطه ای هم اگر هست عشق نیست. هر طرفی که اراده کند به میل خود رابطه را قطع می کند و طرف مقابل نیز خیلی راحت انتقام می گیرد.

-نسل بشر در تخیلات و قصه های سالهای دور آینده نیز همچنان حریص و انحصار طلب است. امیدی به بهبودش نیست.



گروه انتشاراتی ققنوس | آدم نما

ترا ندارم آنقدر

سفر نمی روم دگر

ترا ندارم آنقدر

ز ما فقط  رهی ست

که مانده پشت سر

ببر مرا ز خاطرت

مرفت اگر !

ای از من بی خبر.



شب چرا می کشد مرا؟

تونشسته ای کجای ماجرا؟

من چنان گریه می کنم

که خدا بغل کند مگر مرا



هجرتت ، مرده بر شانه بردن است

این یقین، مثل مرگ

با تو روشن است


ای گریه های بعد از این

خاطرم نمانده شهر من کجاست



ای از من بی خبر

عضو

از دست دادن عضوی از بدن چه حسی در آدم ایجاد می کنه؟ مثلا از دست دادن یک چشم. یک سینه. بخشی از روده. یک کلیه. انگشت دست یا پا.

از دست دادنش چه حسی داره؟

مثل از دست دادن عضو خانواده ست؟  مثل از دست دادن یک دوسته؟ مثل از دست دادن یک همسایه یا همکار یا همشهری یا هموطنه؟

آیا به نسبت کارایی اون عضو ، غم از دست دادن اون عضو درد بیشتری خواهد داشت؟ درد و تالم روحی رو می گم نه درد ملموس.

آیا اگه عضوی کاراییش کمتر باشه از دست دادنش مثل از دست دادن یک دوست نه چندان نزدیک یا آشنای دوره و اگه اون عضو کارایی بیشتری داشته باشه، یا بیشتر در معرض لمس و دید باشه، نبودش مثل فقدان یک دوست صمیمی یا معشوقه؟

تو عضوی از بدن من شده بودی؟

تو عضوی از بدن من بودی؟

از دست دادمت؟

از دست رفتی؟

از دست رفتنت، از دست دادنت درد داره. ترس داره. پریشونی و سرگردونی داره.

چطور و کی عضوی از من شدی؟

چرا روی پله برقی بهت فکر می کنم؟ چرا توی مطب بهت فکر می کنم؟ چرا بین رگال لباس های زنونه بهت فکر می کنم؟ چرا توی راهروهای زمستون زده ی بی برگ جهان نما بهت فکر می کنم؟چرا وقت ظرف شستن، وقت لباس روی بند پهن کردن،وقت کتاب خوندن، وقت کتاب نخوندن بهت فکر می کنم؟ چرا اینقدر فکر و ذهن منو پر کردی از خودت؟ چرا از اول هم نبودی که الان فکر نبودنت بخواد اینقدر آزارم بده؟ چرا زنانگی من تحت الشعاع بودن و نبودن توست؟ چرا خواستی باشی که  منم بخوام باشی و یهو نباشی و ترس هام منو بید بید بلرزونه؟ چرا این همه ( چرا)  رو از تو می پرسم من؟ مگه تو اهل جواب دادنی؟ مگه تو اهل اهمیت دادنی؟ مگه تو هم خواستی ؟ مگه تو هم  دلت برای من رفته بود؟

انگار از دست دادنت تقدیر محتوم منه. باید کنار بیام. باید یاد بگیرم که کنار بیام.باید یاد بگیرم که مثل خل و چل ها با عضوی که نیست حرف نزنم.تو عضوی از بدن منی.

هم راه

ساعت شش صبح، پسرجان با یادداشت روی میزمطبخ منو شگفت زده کرد.(من ساعت هشت با استاد ...، در پارک ...قرار دارم.یا ماشین بدین برم یا منو برسونید).صبحونه خورده نخورده بیدارش کردم که دیرش نشه و در کمال ناباوری منو هم راه انداخت و برد. توی این چند روز از رفت و آمد شهر به شهر و مطب و آزمایشگاه و خرید و ...پاهام تاول زدن و نای تکون خوردن نداشتم. دلم یک خواب بیست و چاری می خواست که بحمدلله میسر نشد.

با یک خانوم سرحال و اکتیو و انرژی مثبت و کاریزماتیک روبرو شدم. زیرپل های دریاچه رفتم و بلندی ها رو پایین اومدم و بجای خیابون آسفالته از مسیر پرپستی بلندی خاک و تپه گذشتم و از دوتا پسر جوونی که به حکم استاد از درخت صاف بالا رفتن، عکس و فیلم گرفتم.

پارکی که طی این سالها بارها  بارها محل گشت و گذارمون بود و همه جاش رو می شناختم ، طور دیگری به نظرم اومد. نمای زیرپل رو برای اولین بار دیدم. تپه های کم ارتفاع اطراف دریاچه رو برای اولین بار قدم زدم.درخت سپیدار بلندی که پسرها ازش بالا رفتن رو تا حالا ندیده بودم.گرچه که همیشه از اون مسیر رد شده بودم.

می خوام بگم که همراه و هم سفر، ولو برای دو سه ساعت، اهمیت بسزایی در زاویه دیدت داره. همراه ترسو و مردد نمی ذاره تو از ترس های خودت عبور کنی. نمی ذاره تو به قدرت درون خودت پی ببری.

و دارم فکر می کنم چقدرها و کجاها من اون همراه ترسوی مردد بودم و شدم برای بچه هام.فقط هم از روی دلسوزی و مهر و عشق مادری. که فکر کردم و مطمئن بودم کارم درسته و نبوده.

استادِ کار درست پسرجان!

خدا حفظتون کنه.