هرروز پرستار یه چیزایی برامون تعریف می کنه که از ته دل قهقهه می زنیم. ص هم زیرزیرکی می خنده.بعد نمی تونه خودشو کنترل کنه.چشماش خط میشه و از شدت خنده با تموم بدنش میره عقب.باز ما رو به خنده میندازه.
به خانم پرستار گفته بود دلم پفک می خواد. خانومه رفته یک بسته خریده و نصفش رو ریخته توی بشقاب و گذاشته جلوی ص. ص خورده و تمومش کرده و پرسیده: همه ش همین بود؟ یا بازم هست؟ خانومه گفته: نمک پفک زیاده. شوری برات بده. فشارت میره بالا. همینا رو هم گفتم بخوری توی دلت نمونه. زیادترش بده برات.
ص با قبافه ی حق به جانب و عاقل اندرسفیه به پرستار گفته:
-نه..این پفکها کم نمکن. من امتحان کردم. نمکش کمه. برای من خوبه.این مدلش رو برای من ساختن که بتونم بخورم. برو بازم بیار.
وقتی تعریف می کرد، ص خودشو زده بود به اون راه.بعد که تعریفای خانومه تموم شد و ما خندیدیم گفت: ها...چیه؟ برای چی می خندین شماها؟
یا آب میوه ش رو می خوره. ته لیوان دو قلوپ می مونه، لیوانو میده به خانومه میگه: بیا بخور. خوبه برات. ویتامین داره. بخور جون بگیری!!