پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

بوی عیدی؟؟

تند تند و عجولانه کارهامو می کنم. خونه تر و تمیز شده. می ایستم به تماشای شیشه های براق و پرده های درخشان. بوی عید نمیاد. خبری از عید نیست. اما باید انجام می دادم که نمونه.دستهام به درد و گزگز افتاده. درد گردن و زانو هم مزید بر اینها.

محبورم؟ نه.اما خودمو مجبور کرده به انجامش.شاید اینطوری بهتر باشه.

ببینیم خدا چی می خواد برامون.

آمیخته به بوی ادویه ها

مجموعه ی هشت داستان کوتاه در کتابی با اسمی جذاب و کاریزماتیک در این کتاب گردآوری شده. زبان نویسنده پاکیزه و خوب و متمایل به شاعرانگی بدون اضافات افراطی است. بستر کلی داستان ها جنوب ایران به ویژه آبادان است. رسم و رسوم، تکیه کلام ها، غذاها و علایق بومی مردم جنوب در قصه های این مجموعه به قوت قابل مشاهده است.

زن های قصه ها، موجودات غریبی اند، عاشق و قوی، فروریخته و محکم، ویران و سرپا، مثل اسکلت ساختمان های پر از گلوله ی خوزستان بعد از جنگ که همچنان بعد از سی سال، آوار نشده اند و نصفه نیمه و فرریخته سرپا ایستاده اند. مثل نخل های بی سر که هویت شان همچنان موجود است.

اقلیم و جغرافیابرای شیفتگانش همواره جذاب و خواستنی است و در این قصه ها معیاری می شود برای رنگ و بو دادن بیشتر و بیشتر به کلماتی که خوب کنار هم چیده شده اند .

آمیخته به بوی ادویه ها

مریم منوچهری

نشرثالث

-مجموعه داستانها همیشه شگفت زده ام می کنند. این یکی نیز. بسیار خواندنی و جذاب.

-به آبادانی هایی که می شناسم و نمی شناسم توصیه اش می کنم. می توانید با قصه های این کتاب در خیابان ها و کوچه های شهرتان قرم بزنید و کیفور شوید.

-از این نویسنده باز هم خواهم خواند.

-وقتی بنا باشد در مورد مجموعه داستان حرفی بزنم و بنویسم لال می شوم. زیاد نوشتن یعنی لو دادن هر داستان که خواننده ی آینده را پس می زند و کم گفتن یعنی بی انصافی کردن در مورد اعتبار قصه ها.

-بخوانید. قصه های خوب را بخوانید و لذت ببرید.




Image result for آمیخته به بوی ادویه ها

خوش خیال

اونقدر سرخوشم که برای کتابهایی که قراره بخونم و چیزهایی که باید بنویسم و بدوزم و ببافم  و ببینم و بشنوم و بپوشم و بکارم؛ برنامه ریزی می کنم.

یهو به خودم میام و میگم: هیییییییییییییییییییییی کجایی تو؟ می فهمی؟

من خوابم

خانوم پرستار میگه وقتی اقای  مبلی  میاد، ص خودش رو به خواب می زنه.کلا پشتش رو می کنه به همه و چشمهاشو می بنده و ادای خواب بودن درمیاره و هرچی آقای مبلی بهش بگه و ازش بپرسه، جواب نمیده.خیلی که اصرار کنه میگه: ها؟ خواب بودم. نشنیدم!

به آقای همسر میگه: شما میای، ص همیشه نشسته لب تخت. حرف می زنه. می خنده.جریان چیه؟


*


در ورودی خونه به حیاط رو قفل می کنن که ص بی هوا بیرون نره یه وقت. چندبار بخاطر دستشویی رفتن، رفته بیرون و توی حیاط زمین خورده.بنابراین قفل کردن در از ملزوماتیه که  باید حتما رعایت بشه. ظاهرا آقای مبلی که شبها میاد بخوابه، در رو قفل نمی کنه. چندشب قبل، ص اول صبح بلند شده و به هوای دستشویی رفتن رفته توی حیاط و ...

دوباره آقای مبلی سر و صدا و توهین و دعوا و تحقیر و ... و تعریف ماجرا برای تمام عالم که: این زن دیوونه ست. همه جا رو نجس کرده. باید بره تیمارستان و ...

پرستار بهش گفته چرا در رو قفل نکردی؟ ریلکس  جواب داده: حالا من یادم رفت. این که نباید بزنه بره بیرون!

کلا فلسفه ی نگهداری و مراقبت چهارچشمی از سالمند آلزایمری رو به چیز داد.

عوضی

یکی هم این منشی دکتر مغز و اعصاب که قشنگ علنا و رسما بیمار رو  تنبیه می کنه. تلفنی دیوانه ت می کنه. گوشی رو میذاره روی میز و صدای ( کارت تونو بکشین، شماره پرونده تونو بگین، اسم پدر؟ آدرس؟ شماره تلفن؟) گفتن هاش با بیمارهای حضوری،  از پشت گوشی روی میز، شنیده میشه و به اون فلک زده ی پشت خط دهن کجی می کنه.تو ممکنه سه بار چهار بار زنگ بزنی و منشی هر چهار بار همین فیلم رو سرت دربیاره و جوابت رو نده و گوشی رو بذاره روی میز تا تو ادب بشی و زنگ نزنی.

حضوری هم همینه. بیمار رو سر می دوونه که: شماره پرونده ت رو بده. هرچی بیماره بگه به من شماره پرونده ندادی اصلا، زیر بار نمیره و حتی وقتی سیستمش رو چک می کنه و می بینه مشخصات بیمار ثبت نشده، باز هم حق به جانب میگه: من بهت شماره پرونده دادم و تو  گم کردیش.

اول وقت نوبت بگیری و بری، می بینی اسمت رو غلط گیر گرفته و منکر میشه که وقت گرفتی.یا اسم بیمار رو جلوی چشمت خط می زنه و به اون دردمند بینوای تازه عمل دیسک کرده میگه: وقت نگرفتی. اسمت اینجا نیست.

بخاطر روان پریشی های این دختره هم که شده باید این دکتر رو عوض کنم.


رفتنی

لور به او گفته دوستم بدار. او فهمیده بود که لور عاشقش شده. نه مثل همه ی معشوق های سخت دل و ستمگر تاریخ که تا می دانند کسی دوستشان دارد، می گذارند می روند، بلکه مثل خودش، به اقتضای زندگی طولانی و درازی که از سر خودش گذشته بود به لور می گوید: دیر وقت است. برو بخواب.

فوسکا در طی روایت می گوید: تا فهمیدم عاشقش هستم ، دانستم که او مردنی ست. می میرد. پس دل بستن به چیزی که مردنی ست و فانی ست و نمی ماند،  عقلانی نیست. و بنا به رفتار عقلی که در طی چند قرن پیرسال شده، از عشق لور چشم می پوشد. عشق را پیش از این چندباری تجربه کرده بود و هربار عمیقا آرزو داشته که آتش عشق زنده و بیدارش کند و سنگینی  گذر سالیان مدید را از روی دوشش سبک کند.اما با پیرشدن و مردن زنی که عاشقش بود، متوجه می شد که جاودانگی نفرینی بیش نیست. نفرینی سرشار از آگاهی به فرجام پدیده ها.به فرجام عشق، فرجام تولید مثل، فرجام کشورگشایی، فرجام انقلاب و شورش.

فکرم می رود به سن و سال انسانی و نرمال خودمان. از یکجایی به بعد عاشقی نوجوانان و جوانان را به چشم تجربه ای گذرا می بینیم.شور و اشتیاق شان را در لحظه می پذیریم و به پایایی و مانایی اش باور نداریم. ته قصه را از ابتدا می فهمیم. به هرچیزی دلخوش نمی شویم. به هرچیزی دل نمی بندیم. هر ابراز مهری را باور نمی کنیم. هر سرزنش و توبیخی را به جان نمی خریم. گویی این همان جایی ست که به خودباوری رسیده ایم. تجربه ی زیستن سالیان، آبدیده مان کرده و شناسای اتفاقات و ماجراهای آینده می شویم.

اما از همه بدتر این که: دردناک است که عشق با همه ی قدرت جادویی اش ، ماندگار نیست. نجات دهنده نیست. درمان نیست.


درباره ی ( همه می میریم)، ( سیمون دوبوار)

پول وده

کار که به حساب کتاب حقوق و پول ص رسیده، اقای مبلی گفته به ازای شبهایی که خونه ص می خوابه و خونه ی خودش و دور از همسرجانش می مونه، باید بهش پول بدن!

در واقع در ازای اینکه پیش خواهر پیرش بخوابه  حقوق می خواد.

کاش قبول می کرد شبانه روزی بمونه پیشش کلا حقوق پرستاری می دادیم بهش.

اما نه. خیلی بداخلاق و بد دهنه. می زنه ص بنده خدا رو دیوونه می کنه.

ساز دل

از وقتی توی برنامه ای در شبکه چهار و شبکه دو کتاب معرفی می کرد می شناسمش. بعدتر دیدم ترجمه می کنه.بعدتر کتابی ترجمه کرده رو خوندم.  بعدتر دنیار رو گشت. نه مثل عکسهای ژورنالی هتل و استخر و این چیزها.عکسهایی از درخت و کوه و تابلو های رنگ رنگی اروپا. یکجا زنی با پیراهن گلدار از پشت سر توی قاب تصویر بود که هنوز دلم می خواد خودش بوده باشه.اینقدر رها، اینقدر آسوده که شادمانی از رنگهای پیراهنش می تراوید.

فارغ از زندگی شهری، جایی در دل کوهستان، میان کلبه های سنگی و گلی و آجری،  نان می پزه. مربا درست می کنه.استفاده از شیر رو در انواع محصولات به دست آمده، توضیح میده. بخیل نیست از آموختن روش های زندگی در شرایط سخت به بقیه. بخیل نیست در نشان دادن شادی های زندگیش به بقیه.چهره ی حرفه ای میکاپ شده ش رو توی عکسها دیدم؛ چهره ی بی آرایش  و از آفتاب  کوهستان سوخته ش رو هم دیدم. بند رنگی عینکش رو دید، مقنعه ی کیپ صدا و سیماییش رو هم دیدم. و همه ی اینها برای من پیامی واحد داره. بلده زندگی کنه. بلده زندگی رو به فعل دربیاره. بلده یادبده چطوری زندگی باید کرد.

می دونم...می دونم...

شرایط همه یکسان نیست. وقت آزاد و گرفتاری و مشکلات همه یکسان نیست.اما با همون امکانات موجود هم میشه بلد شد چگونه زندگی کرد.

دنیا به ساز دل ما نمی رقصه؛ ما چرا به سازش برقصیم؟ چرا بلد نشیم به ساز دل خودمون برقصیم؟

شما هم می شناسیدش؟

سیاسنبو

اقلیم جنوب ایران را به تمام معنا در کلمه به کلمه ی داستانهای این کتاب می توان لمس کرد. چه در کلمات بومی و خاص گویش مردمان جنوبش چه در حرکات و سکنات آدمهاش و اتفاقات جاری در تاریخ چهل-پنجاه سال پیشش .

مردمانی که در سختی و دشواری روزگار می سپرند و  خرده نان بخورنمیری دارند و با این همه دل در گروی عِرق و شرافت خاک خود دارند. اجنبی خار چشم شان است و دست درازی هاش به دامان گیس به سرهای قوم و قبیله، تاوانی خونین دارد. آگاهند به مجازات و تنبیه مرگ، اما هم پیمان می شوند برای انتقام کشیدن از متجاوز ناموس.

زبان دلنشین و آمیخته به جادوی اقلیم داستانها آنها را خوشخوان و روان کرده و خواننده را با واژه های غریب جنوبی چنان همراه می کند که گویی از فرط تکرار در دل قصه، آشناترین واژه هاست.

جنوب به استعمار گرفته شده، جنوب به استثمار گرفته شده، جنوب پر از مردان و زنان خشمگین از ظلم و تعرض انگلیسی های سرخ و سفید، جنوب بشکه های قیرداغ، جنوب آردهای پر از شن و سنگ، جنوب دخترک های بیمار و رو به قبله، جنوب دخترک های در پر قو بزرگ شده، جنوب برق گرفته به تیغه ی چاقو در نیمه شب، همه و همه در قصه های سیاسنبو، به کمال به تصویر درآمده .

سیاسنبو

محمدرضا صفدری

نشرآموت

-داستان کوتاه در قصه های این کتاب به کمال رسیده و خوانشی همراه با لذت و رضایت برای خواننده در پی دارد.

-زبان بومی و تکنیکال نویسنده، قصه هایی خواندنی رقم زده.

-مجموعه ای ست پر از درس و آموزه برای شیفتگان ادبیات اقلیمی.


Image result for سیاسنبو

این پست مخصوص رباب جونه

رباب، همسایه روبرویی ص که مدتی ظاهرا پرستاریش رو می کرد و در واقع به فرموده ی آقای مبلی و خانومش، غذا و آب نمی داد به ص که دستشویی نکنه و دردسر درست نکنه برای تمیز کردن و تعویض لباس، یکی از اون آدماییه که هرگز دلم باهاش صاف نمیشه. قبلا گفتم چرا.

یکی از روزها اومده سراغ پرستار و بهش گفته: آب و چای نده بهش. کمتر دستشویی کنه خودت راحت تری.

یک روز دیگه هم گفته: هی نهار و شام نپز. شب یه چیزی درست کن. فردا ظهر هم همونو بده بخوره. این که یادش نیست چی خورده و نخورده.


البته که اقای مبلی هم به پرستار جدیده گفته: چای و آب نده بهش که خودشو خیس نکنه.


به خانومه گفتم:

هرکی هرچی گفت نده، لطفا گوش نکن. هرچی خواست بهش بده بخوره. هرچی خواست بده.

قول داد که مراقبش باشه و چیزی رو ازش دریغ نکنه.


-چندروز قبل رباب اومده سراغ پرستار:بیا برای پسرم نقاشی های کتاب زبانش رو بکش.من بلد نیستم بکشم.

-یکی دو روز بعد از اومدن پرستار چشمم به جمال رباب منور شد.دخترش هم اومده بود. رباب گفت: دخترم رو گذاشتم کلاس خصوصی .بهش ریاضی و فارسی و املا و علوم درس میدن. پسرم هم تبلت گرفته. داره درسهاش رو می خونه.

احتمالا می خواست به من بفهمونه تو درس ندی ما لنگ نمی مونیم!


- چند تا فن مراقبتی به آقای همسر یاد دادم که شبهایی که پیش ص می مونه برای خیس نشدن تشک و ملافه و لباسهای ص انجام بده ش. چند روز بعد از انجام دادن شون اومد گفت: ببین..من می خوام بعد از بازنشستگی برم پرستار سالمند بشم. همه کارشو یاد گرفتم و انجام میدم. حقوقشم که دیدی چقدر خوبه

البته خودم هم همین تصمیمو داشتم