سفر نمی روم دگر
ترا ندارم آنقدر
ز ما فقط رهی ست
که مانده پشت سر
ببر مرا ز خاطرت
مرفت اگر !
ای از من بی خبر.
شب چرا می کشد مرا؟
تونشسته ای کجای ماجرا؟
من چنان گریه می کنم
که خدا بغل کند مگر مرا
هجرتت ، مرده بر شانه بردن است
این یقین، مثل مرگ
با تو روشن است
ای گریه های بعد از این
خاطرم نمانده شهر من کجاست
ای از من بی خبر