پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

چهل ساله ی عشق نشناس

پریسا نوشته بود:


امروز دختر شانزده ساله ام گفت: مامان تو چهل سالته. تو چه می دونی از عاشقی!

سخت تکان خوردم. بچه ها راجع به پدرو مادرها چی فکر می کنند؟ فکر می کنند سن و سال یعنی نادانی؟ فراموشی؟ ندانستن؟

ما هم توی این سن همین نگاه را  به بابا مامان مان داشتیم لابد.

بچه ها نمی دانند نگرانی های ما مال تجربه و از سرگذراندن زندگی ست. مال نگاهی ست که به ضرب و زور ماه و سال، باز و فراخ و تیز و عمیق شده.     نمی دانند بوی عشق را از صدفرسخی می شناسیم. بوی هرز پریدن را نیز. بوی علافی را نیز . بوی غریزه را نیز.

نمی دانند و باید سال و ماه بگذرد از سرشان تا آنها نیز  بالاخره بدانند و روزی دختر و پسرشان اخم بریزد توی چشم  و ابروی قشنگش و بگوید:

(مامان..بابا... تو چهل سالته. تو چه میدونی ازعاشقی)


نمی دانند دنیای قشنگ نوجوانی و تازه جوانی را می فهمیم و کیف می کنیم از عاشقانگی های بچه هامان.اما مراقبیم. نگرانیم. نمی خواهیم دل نرم و نازکشان فشرده شود و بشکند.

تعامل فرهنگ ها

گفتم اگه راست میگی برو زابلی یاد بگیر بیا با هم حرف بزنیم.

چند دقیقه بعد برگشت. نوشت:


(من پُتّوک درختی هستم)

(من جغوک روی درخت هستم)

(من چلمه چلو هستم)

(نفسم از پپّ م بیرون میاد)

(من پوتک هستم)

(می خوام جولاکه بشم)

(پلپلاسی شدم)

(پلغوت  شدم)

.

.

.

می خندی هم زبان؟

بخند

من مرددددددددددددددم از خنده. مردم از خنده.

آخه چه علاقه ای به حیوانات داره؟ باغ وحش رفته انگار!

آدم می تونه عاشقش نشه؟ نمیشه خب!


روحت شاد که روحمو شاد کردی

دلتنگی

شش ماه زمان به قاعده ای ست برای کمر راست کردن؟ برای راست شدن نفس؟ برای نفس کشیدن؟

از من بپرسی نیست. نیست.

تقویم و گذر روز و ماه می گوید نصف سال اما من می گویم سده، هزاره. حتی نمی شود بهش فکر کرد. حتی نمی شود برایش زمان در نظر گرفت. چیزی ست فرای زمان و چفت و بندهای ساعت و تقویم.

مدتهاست به چیزهای خنده دار می خندم. به جادوی عشق فکر می کنم.  باز دلم غنج می زند برای قشنگی های دنیا. روال زندگی همین است. دوای درد زندگی همین است. فراموشی!

اما درست جایی، وقتی، با شنیدن حرفی، با دیدن عکسی، با خواندن شعر یا داستانی، بوی غذایی حتی،  با دیدن اولین برف زمستان، شطرنجی شدن کانال های ماهواره، تبلیغ فروش عسل طبی، خواندن جوکی در مورد مثانه ، هرچی..هرچی... ،  ناگهان اشک بی خبر و بی اجازه می جوشد. گاه هق هقی خفه است و گاه فریاد و ضجه.

هرچقدر هم که نصیحت کنند، کج کج نگاه کنند،دلداری بدهند، فایده ندارد. این گلوله های خیس باید شلیک شوند تا ترا بکشند و دوباره زنده کنند.

همیشه فکر می کردم آدم وابسته ای نیستم. یا لااقل وابستگی ام بندنافی نیست. به پدر و مادر نیست. عشقی ست سرشتی و  ذاتی . اما بود. اما هست. وگرنه این ویرانی ممتد چه معنای دیگری دارد؟ عشقی ست زخم خورده؟  عاشقیتی ست  مقهور غیرت خدا؟

در درس های عرفان خوانده بودم که خدا غیریت قبول نمی کند از بنده . بنده را تمام از آن خویش می خواهد. هروقت چیزی یا کسی را در دل بنده بر خودش غالب ببیند، آن کس و آن چیز را ویران می کند تا بنده  به کمال به او بپردازد. ترس بیمارگونه ای از دربست عاشقی کردن  برای آدمهای زندگی ام داشته ام همیشه. ترسیده ام که بهای جنونم از دست دادن شان بشود. معتدل و آرام ماندم تا متعلقاتم دچار غیرت نشوند.

چه شد؟

بگذریم...بگذریم...!

دلم برایت تنگ شده بابای بداخلاق! دلم برایت تنگ شده بابای بی حوصله! دلم برایت تنگ شده بابای نازک نارنجی! دلم برایت تنگ شده.

چقدر پنهان و پیدا، گریه کنم شب و صبح و ظهر و عصر؟ چقدر پسرها برایم لیوان آب خنک بیاورند که گریه هام بند بیاید؟ چقدر این مرد را آزار بدهم و پدر و مادر خودش را یادش بیندازم با غصه هام؟ چرا تمام نمی شود این  اندوه؟ چطوری به عکسهات این قدرت جادویی را داده ای که آدم را از فرط غصه بکشد؟

کی باورش می شود که شش ماه شده که ...

دلم برایت ...


سیریش

آقای مسئول در تعریف از خانمی که متصدی یکی از نهادهای فرهنگی بودند گفت:


-خانم فلانی آدم ِبسیار فعال و پیگیر و دلسوز و  اینطوری بگم؛ سیریشی هستند!  اونقدر سریش شدند تا بودجه گرفتند و برنامه ی فلان را  اجرایی کردند!


خیلی هم جدی و عادی و ستایش آمیز!

مسئول

شما خیلی محبت دارین اما ردیف مسئولین؟؟

آقا... ما مسئول مون کجا بود؟

گفته باشم...من مسئولیت هیچ چیزی رو قبول نمی کنما... نه گرونی گوشت و مرغ و بنزین ..نه بالاپایین دلار...نه آلودگی هوا و کم آبی...

هیچکدوم..

هیچ کدوم رو قبول نمی کنمااااا...

همه ش کار دشمنه.



نکته:

خواهرم حجابت!


افتتاحیه جشنواره ی مادران قصه گو



پی نوشت:

من واقعا هیچکاره بودم. برای ذوق و شوق خودم رفتم. این محبت دوستان هست که اسمم توی خبر هست. خب حالا عکس هام هم هست. اما واقعا هیچکاره بودم.





خانه جان

باز عاشق اینجا شده ام. این خانه ی قشنگم. این خانه با دیوارهای کافی!

مثل یک دوست صمیمی که بشود در مورد هرچیزی با او حرف زد.

عاشق جان 2

پسرک نوبالغ عاشق کلاسم را یادتان هست؟

امروز دفترش را نشانم داد که توی برگه هایش اول اسم خودش و دختره را با نقاشی و خط و خطوط خودکاری های رنگی، قلب قلبی کشیده بود.

-استاد...ببینید...خل شدم من. استاد...؟ هنوزم میگین باهاش حرف نزنم؟ یعنی نرم دنبالش؟

خانم هنرجویی که هم سن و سال خودم است صدایش را می شنود و با خنده می گوید:

-چقدر این بچه ها با ما فرق دارند. چقدر رک و بی پرده در مورد علایق شون حرف می زنن. من حسرت عاشقی های نکرده ی نوجوونی مو می خورم هنوز. حسرت این شیطنت نکردن هام رو می خورم هنوز.

می خندیدم. پسرک عاشق هم می خندد. خنده اش بوی فراغت دارد.

سبک زندگی

می گوید:

(خدا حفظتان کند) ، به سبک خودتان گفتم که همیشه می گویید ( خدا حفظ تان کند).

می گوید:

نویسنده ها دنیا را قشنگ تر می کنند. دنیا را با کلمات شان قشنگ تر می کنند.


می شود اینها را شنید و نمرد از سرخوشی؟



- معلوم شد علت نوشتن پست قبل تر از کجا آمد!!!

خدا حفظت کند

تا حالا کسی بهتان گفته ( خدا حفظت کند) ؟

اگر گفته فکر کرده اید برای چه؟ این ( خدا حفظت کند) چه دلیلی دارد؟

بعضی آدمها را خدا باید برای این دنیا حفظ کند. بعضی ها آنقدر مهربان و شفاف و زلال هستند که بودن شان برای این دنیا  واجب است. اگر نباشند، نمی شود تلخی ها و سیاهی ها و ناکامی ها و ناجوانمردی های آدمها را تحمل کرد. باید باشند تا تو حس کنی هنوز امیدی به ادامه دادن دنیا هست. بی منت مهربانی می کنند، سخاوتمندانه گنجینه ی مهرشان را به پایت می ریزند . طوری که  نمی دانی چه کنی. آنقدر غرق این مهر می شوی که حرف زدن از جبران کردنش ، شبیه توهین است.

بعضی ها آنقدر دلسوز و با تعهدند که کاری به حقوق دریافتی و مزدی که می گیرند ندارند، صادقانه و خالص کار می کنند و این خلوص فقط و فقط مال ذات خودشان است. حسابگر نیستند، اهل ( مثقال شرا یره و مثقال خیرا یره )  نیستند. ترازو دست شان نگرفته اند به وزن کردن آدمها و کارهاشان. مثل خورشیدند که تابیدن و گرما دادن؛ جزو ذاتش است .

بعضی ها بمب انرژی اند. دیدن و شنیدن و خواندن  شان سرخوش ات می کند. حتما نباید متعلق به تو باشند. انگار جهان شمول اند. مال تمام جهان اند. اهل هرکجای جهان می توانند باشند. عکس شان، صدایشان، حرفهایشان، نوشته هایشان ،حتی اگر در اختیار عموم مردم باشد،  حالت را خوب می کند.حال همه را خوب می کند.

فکر می کنم این مدل آدم ها را خدا باید برای این دنیا حفظ کند. باید حفظ کند. باید حفظ کند.این مدل آدمها باید باشند تا تاریکی های پیرامون را تاب بیاوریم. چاله های سرراه کنده شده را تاب بیاوریم. نیش های زهردار را تاب بیاوریم.

چندتا از این جور آدمها دور و برتان دارید؟ که گاه گداری بهشان بگویید ( خدا ترا برای این دنیا نگه دارد) ؟

من؟

خدا را شکر. دارم. از این آدمها دارم. تعداد شان کم است اما دارم.

و از ته دل می گویم : (( خدا همه تان را برای این دنیا نگه دارد. خدا همه تان را برای این دنیا حفظ کند. ))

آمین!



لبخندی که روی لبت کش آمده، عمیق تر و بزرگ تر باد! لبخند بزن! یکی شان تویی!


اندوه جنگ

آثار و تبعات هر جنگی در هر گوشه از جهان، تا سالیان سال پس از تمام شدن آن جنگ ، ابعاد مختلف زندگی مردمان آن سرزمین را تحت الشعاع قرار می دهد. کئین پسر جوانی ست که به اجبار و خشم از عشق  و دنیای نوجوانی کنده می شود و دنیای بی رحم کشتار و قتل و تجاوز را تجربه می کند.

پیش چشم سربازان نابالغ ِ ترسیده، به طرفه العینی خانه ها و مراکز عمومی و روستاها و بخشی از شهرها، در اثر بمباران با خاک یکسان می شوند و زنان و دختران وحشیانه مورد تعرض قرار می گیرند.

سرتاسر کتاب پر است از اجسادی که نرمی و پفکی بودن شان، راننده ی تانک را خوش نمی آید. اجسادی که پشت کامیون ها روی هم تلنبار شده اند و سربازان هنگ جستجوی مفقودین، روی تلی از آنها ننو بسته اند و پس از خستگی اندوه بارِ جستجو ، با استنشاق بوی متعفن شان ، همانجا می خوابند. ارواح جسدهایی که هنوز کسی لاشه و تکه پاره هاشان را از میان گل و لای پیدا نکرده، در جنگل، لای درختها می چرخند و جیغ می زنند و سربازان تیم جستجو را به وحشتی اندوه بار می اندازند.

جنگ چهره ی وحشیانه و ترسناکی دارد، ویتنامی ها با جنگی به غایت طولانی و سهمگین، با این چهره ی کریه، خو گرفته اند. زندگی روزمره شان را ادامه می دهند.گرچه با نابودی کامل خانواده و خانه و زندگی شان، گرچه با مشاهده ی مستقیم تجاوزگروهی و کشتار نزدیکان شان. فرقی ندارد سرباز ویتنامی متعلق به جبهه ی شمال باشد یا جنوب، در هردو دسته،وحشی گری های جنگ، تکرار می شود.

کلیت کتاب به قدری  مشحون از ضربه های سخت جنگ است که نام دیگری جز اندوه جنگ نمی شود بر آن گذاشت. نکته ی قابل توجه در این روایت، مدارای مردمان ویتنام با فاجعه ی جنگ و پذیرفتن آن و یافتن بهانه و راهی برای ادامه ی زندگی ست. 


اندوه جنگ

بائو نینه

نشر افق