پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

عاشق جان1


پسرک عاشق شده.

مادرش از این عاشقی باخبر شده و تمام کلاسهای  متفرقه ی غیر مدرسه را برایش ممنوع کرده. اما این عشق آنقدر قوی و پرزور است که مامانه را می پیچاند و  کلاس ها را می آید.

امروز از سرکلاس صدایم زد که یک کار خیلی خیلی مهم دارم.

دختری را نشانم داد و گفت:

-استاد..اونه. همون سوییشرت سفیده. باهام حرف نمی زنه. قهر کرده. برم باهاش حرف بزنم؟ برم؟


*


 قدیم ها بچه ها عاشقی هاشان را مخفی می کردند. نمی کردند؟

حالا با معلم و استاد و مربی خودمانی می شوند و یارشان را نشان آدم می دهند. عجب!

مورد غلامعلی

-بهت گفتم غلامعلی مرد؟

-آره دیروز گفتی

پسرک: غلامعلی کیه؟

-اگه گفتم لابد تو هم شنیدی! سوال بعدی؟

پسرک: خب بازم بگو. غلامعلی کیه؟

*

پنج دقیقه گذشته و پسرک یک بند می پرسد: غلامعلی کیه؟ غلامعلی کیه؟ غلامعلی کیه؟

*

-پارساااااااااا..فقط ده دقیقه تا زمانی که بهت دادم فرصت داری. برنامه تو بچین، مسواک بزن..برو بخواب. ساعت داره 11 میشه. بجنب!

پسرک: خب چیکار کنم که 11 میشه. تو که بهم نمی گی غلامعلی کیه!



والله

شما ما رو ببخشید که قبلا خیلی زشت بودیم!!!!

والله!!!

من از دست غمت مشکل برم جان

مشغول فرستادن پست کتاب هستم. برایم عکس می فرستند. بین ردیف مستطیل های سیاه.

عکس ها هنوز باز نشده،  در محوناکی  عکسها سایه ی مردی دورتر ازشان پیداست. قلبم می ایستد. می ایستد. اسکلت بندی و ایستش چقدر شبیه است.

من که می دانم او نیست.

چانه ی لرزان خواهرک، نگاه  مامان که با ابروی گره خورده  به سمتی جز سنگ  سیاه خیره مانده ، می کشد مرا.

گریه کورم می کند.

کورم می کند.


از دو که حرف می زنم ، از چه حرف می زنم

اولین تجربه ی موراکامی خوانی ام، ناداستانی( نانفیکشن ) در مورد عادت سی ساله ی نویسنده است. در مورد دویدن. او دویدن را از بیست و چندسالگی شروع کرده. از همان سال های ابتدایی شروع نویسندگی.

مردی بسیار جوان و اکتیو ناگهان میل سرکشی به نوشتن پیدا می کند و متوجه می شود نوشتن امری ست نیازمند پشت میز نشستن های بسیار و این با سرشت پرجنب و جوش بدن او سازگار نیست. موراکامی برای جلوگیری از دردسر اضافه وزنی که پشت میز نشینی به همراه دارد، دویدن را شروع می کند. هرروز هشت کیلومتر می دود. حداقل سالی یکبار در مسابفات ماراتن شرکت می کند و در تمام این سالها این عادت روزانه را ترک نمی کند.

کتاب شرح تجربیات موراکامی از دویدن های اوست. نگاه و احساسش به این عادت خودخواسته و تاثیرش بر روال زندگی حرفه ای او بعنوان یک نویسنده .

اهمیتی که موراکامی از عنفوان جوانی به سلامتی بدنش داده و آینده نگری او برای حفظ سلامت جسمش ، نکته ی درخشان این کتاب غیرداستانی ست.


از دو که حرف می زنم ، از چه حرف می زنم

هاروکی موراکامی

نشرچشمه




پیرمرد

پیرمرد بادمجان ها را توی سبزی فروشی برمی داشت و می بوسید. عاشقانه می بوسید و گریه می کرد.

-خیلی بادمجون دوست دارم. می دونی چندساله بادمجون نخوردم؟ دلم ضعف میره اینا رو می بینم.  دستام می لرزه، نمی تونم پوست بگیرم، سرخ کنم. روغن می پاشه ، خودمو می سوزونم. کسی نیست برام درست کنه. حالا کسی هم درست کنه خودم نمی تونم بخورم. قاشق اونقدر می لرزه توی دستم که همه چیز ازش می ریزه بیرون. برم به کی بگم بیا به من غذا بده؟

گریه می کند و بادمجان ها را می بوسد.

*

دکترها پیرمرد را جواب کرده اند. افتاده به بستری که هزار چشم منتظر دو ر و برش هست. یکی از پسرها گفت:

-خودت مادرت رو بردی گذاشتی سالمندان. توقع داری ما برات پرستار بیاریم؟ می دونی چقدر میشه پولش؟ پولهای خودتو بدیم برای پرستار؟ چرا بدیم؟  دوزار نمونه برای ما ؟ اونم بدیم پرستار؟

*

مردم یادشان نرفته که پیرمرد تا هفتاد سالگی خودش و نودو پنج سالگی مادرش، مادر را روی چشم هایش نگه می داشت.برایش غذای مخصوص می پخت . توی دهانش می گذاشت. او را روی سنگ توالت سرپا می گرفت. حمام می بردش. لباسهایش را با دست می شست.

پارکینسون پیرمرد که شدید شد و نشد دیگر چیزی را توی دست نگه دارد، مادر را به سرای سالمندان سپرد. شبها از ظلمی که  می گفت به مادر کرده، گریه می کرد . همسر پیرمرد چپ چپ نگاهش می کرد و چشم غزه می رفت. از اول شرط کرده بود که  کاری به کار مادرپیرمرد نداشته باشد و تمام کارهای پیرزن فرتوت را پیرمرد به عهده بگیرد.

*

پیرمرد

*

کاش قصه بود!