پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پایان باز

توی فاصله ی کمی که تا صبح خوابیدم، فقط این چیزها را یادم هست. پاک کن های سیاهی که صفحه ها را سفید می کنند. یک گلدان شمعدانی اژدر. یک باغچه پر از گلهای پرپشت رز. چقدر گل چیدم و توی گلدان گذاشتم . آوردم سرمیز. چقدر چیزهای رنگی رنگی دیدم . لبم از خنده های شادمانی بسته نمی شد. هیچ قصه ی تمام و کمالی از خوابهایی که دیدم بودم ندارم. اصلا هیچ چیزی یادم نیست. فقط همینهایی که گقتن هنوز جلوی چشمم رژه می رود. فکر کنم کارگردان خوابم  یکی از کارگردان های موج نو باشد. انگار خوابم ته نداشت.


باز نشرنقد (پاییزفصل آخر سال است) در سایت نشر چشمه

برای دیدن بازنشر نقد کتاب (پاییز فصل آخر سال است)   اینجا را ببینید







روزهای مقاومت

یکی از راه های  مقابله با ناملایمات این روزها هم این است که هی بیایم وبلاگم را نگاه کنم و هی به خودم بگویم:

-نه. نمی نویسم. من از مشکلاتی که هست نمی نویسم. نه. نمی نویسم. من هنوز می توانم تحمل کنم. هنوز می توانم  به نحوی بردبار باشم. هنوز می توانم جز نوشتن در موردشان، فقط به وبلاگ نگاه کنم و بکویم: نه ، نمی نویسم!

سونوگرافی کفشدوزکانه

برگه های عربی 3 رو تحویل گرفتم و از مدرسه زدم بیرون.  صندلی عقب تاکسی یک خانم میان سال نشسته بود و صندلی جلو یک مرد جوان که گرم صحبت با راننده بود. وقتی نشستم متوجه شدم خانومه دستش رو طوری با احتیاط گرفته که انگار آدم باید حواسش رو جمع کنه تا بهش نخوره . زیر چشمی نگاه کردم ببینم دستش باند پیچیه یا مشکلی داره؟ خنده م گرفت. روی دستش یک کفشدوزک کوچولو داشت اینور اونور می رفت . خانومه با احتیاط دستش رو نگه داشته بود و دستش رو تکون می داد  و کفشدوزک رو نگاه می کرد. زیر لب هم چیزی می گفت. به صورتش نگاه کردم. انگار داشت ذکر می گفت. یا نه...شاید داشت  برای کفشدوزک شعر می خوند.لبخند پهن شد روی صورتم. اونقدر محو لب تکانی با کفشدوزک بود که اهمیتی به نگاه مستقیم من به خودش نمی داد. با یک تکون تاکسی، کفشدوزک پرواز کرد و روی بازوی من نشست. خانومه تازه منو نگاه کرد و بلند خندید. بعد بلند شد و پرواز کرد روی شیشه ی پشت ماشین نشست. خانومه بلندتر خندید.از خنده ش خنده ی من هم بلند شد. چند ثانیه با هم خندیدیم. آقایونی که جلو نشسته بودند هنوز گرم صحبت بودند و توجهی به این خنده ها نداشتند.

خیلی خیلی دلم می خواست ازش بپرسم  داشت چی به کفشدوزکه می گفت. اما روم نمی شد. بالاخره  خانومه  خودش، خندان گفت:

-ما میگیم...یعنی رسم ما اینه که میگیم کفشدوزک اگه روی زن حامله بنشینه، معلوم میکنه بچه ش چیه. اگه رو به قبله باشه بچه ش پسره. اگه به طرفای دیگه نشسته باشه بچه ش دختره.

خنده م رو خوردم. به خانومه گفتم:

-حالا برای من خواب ندیده باشین.

خندید. گفت:

-اگه باشی که بچه ت پسره!

پیاده شدم. حسابی توی فکر بودم. حسابی.


*


1- حضرتا!!! نداشتیم ها. نشانه مشانه و آیات و شواهد نداشتیما.

2- وبلاگمونم شده پاتوق حشرات ها. مورچه...کفشدوزک...! از سوسک حمام خاطره ننویسم صلبات! :))


دل سنگ ترُش روی تو...

چای را بالای سرم ، روی پیشخان آشپرخانه گذاشتم. مشغول پست معرفی کتاب( پست قبلی) بودم. حواسم بود که چای یخ نشود. پسرها زل زده بودند به تلویزیون. تخته گاز می دیدند. نت قطع و وصل می شد. پست را سه بار ارسال کردم و نشد. بالاخره موفق شدم. حالا وقت چای بود.

لیوان گنده را از بالای سرم رد کردم و تکه آبنبات را هم گذاشتم توی دهانم.بلافاصله یادم افتاد از اول بهار تا الان چقدر مورچه توی خانه زیاد شده .  پای گلدان های حسن یوسف، روی میز ناهارخوری و امروز حتی روی مبل هم سه تا را کشتم. لازم به فکر کرد نبود. فقط با دهان باز، خیلی باز، صورت درهم رفته و بینی جمع شده بلند گفتم:

-چرا مورچه ها ترش ان؟؟چرا ترش ان؟؟

پسرها با تعجب نگاهم کردند و وقتی فهمیدند من مورچه چشیده ام زدند زیر خنده.

آبنبات را بیرون آوردم. سه تا مورچه چسبیده بودند بهش. لعنتی ها...ترش بودند. خیلی ترش بودند!

پسر بزرگه موقعیت را اینطوری تشریح کرد:

-خب مورچه اسید فورمیک داره دیگه. اسید ها هم ترش هستن!



روزی مثل امروز

نادیا از او پرسیده بود چه درکی از احساس خلاء دارد.  گفته بود خودش وقتی احساس خلاء می کند که کمبود عشق داشته باشد و جای خالی کسانی را که از دست داده حس کند. آندرآس جواب داده بود: نه تصور بخصوصی از احساس خلاء دارد و نه علاقه ای به این مفاهیم مبهم و ناملموس.

آندرآس معلم زبان آلمانی در یکی از شهرهای اطراف پاریس است.سالهاست که از زادگاهش –دهکده ای در سوییس- به فرانسه آمده و به تنهایی زندگی می کند.او به این نوع زندگی خو گرفته. برای شاگردانش کتابهای عشقی به زبان آلمانی می خواند و تصادفا داستان آخرین کتابی که خریده شبیه زندگی و عشق ناکام دوران جوانی خود اوست . تا حدی که گمان می کند دختری که عاشقش بوده، ماجرایشان را برای نویسنده تعریف کرده و نویسنده آن را نوشته. تاثیر ناکامی آن عشق در زندگی او باعث شده که نتواند برای زندگی مشترک به زنی دل ببندد و رابطه های موقتی با زنان مختلف حتی زن های متاهل نیز  او را از خشنود نمی کند.

سرفه های آزار دهنده اش او را راهی مطب پزشک می کند و قرار است آزمایش و نمونه برداری جواب صریحی به او بدهد که بیماری اش فقط التهاب زخم های کهنه ی ریه اش هست یا مبتلا به سرطان شده. زن جوانی به نام دلفین، او را وادار به پیگیری سلامتی اش می کند اما در نهایت آندرآس بدون اینکه جواب و نظر پزشک را بشنود تصمیم به دل کندن از زندگی در پاریس می گیرد .خانه اش را می فروشد و با دلفین راهی دهکده ی زادگاهش می شود.به دیدن فابین، عشق قدیمی اش می رود.به او اعتراف می کند.اما فابین علیرغم مشکلاتی که با همسرش دارد، او را متقاعد می کند که زندگی به همسر و پسرش را به هرچیزی ترجیح می دهد.

داستان از زبان سوم شخص روایت شده، اما خیلی خوب وارد حریم شخصی و خصوصی افراد میشود و شخصیت ها را به زیبایی توصیف می کند. هیچگرایی آندرآس و زندگی یکنواخت، تکراری و ملال آور او را چنان به خواننده می شناساند که در تمام زمان خوانش اندوهی سیال بر کتاب سایه می اندازد. در واقع خلاء ی که آندرآس نسبت به آن ابراز بی علاقه می کرد، تمام زندگی اش را تسخیر کرده بود و او در یک خلاء بی انتها شناور بود . شخصیت آندرآس مرا به یاد شخصیت دلقک (عقاید یک دلقک- هانریش بل) می انداخت.شباهت های انکار ناپذیری بین این دو شخصیت هست.  دلقک نیز با سرخوردگی از عشقی افلاطونی، به پوچگرایی رسیده بود و هرآن احتمال خودکشی اش می رفت. آندرآس ترس دهشت ناکی از اطلاع از بیماری اش داشت و دلقک به الکل پناه برده بود. و در نهایت هردو راهی را برای ادامه ی زندگی انتخاب می کنند که هرچند معمول و عادی است ، اما برای شخصیت هایی با این ویژگی، نقطه ی قوت محسوب می شود.


روزی مثل امروز

پتر اشتام

نشر افق



نخواب!

گفته بودم که با پسرک قرار کتاب - تبلتی گذاشته ام. اگر روزی چهار قصه یا چهار صفحه کتاب برایم بخواند، می تواند نیم ساعت با تبلتم بازی کند.

در یکی از بعدازظهرهایی که سوزنش روی کتاب خواندن گیر کرده بود،  من حسابی خسته بودم. حسابی خوابم می آمد. ناهار را خورده بودیم و خواب مثل هیولای هفت سر، خیمه زده بود روی ارگان های هشیاری مغزم.

چشم هایم هی روی هم می رفت، در حالی که غرغر های پسرک را می شنیدم که:(نخواب. بذار اول من کتابو بخونم برات بعد بخواب. نخواب. گوش کن. پس اصلا بخواب , اما من نیم ساعتمو بازی کنم بعدش که بیدار شدی ، برات کتاب می خونم). بهر صورت خوابیدم. بحمدلله خوابم عمیق نمی شد و بین خواب بیداری دست و پا می زدم.تا تکان می خوردم صدایی می گفت:

-پس بیداری! نخواب دیگه! یکی بود یکی نبود. یه پسری بود که... اِه چرا می خوابی دوباره

تا نفسم از گلو بیرون می آمد، صدایی می گفت:

-معلومه که الکی خوابیدی. پاشو. پاشو . بشین که من قصه هاتو برات بخونم. برم بازی مو بکنم.

تا بین خواب بیداری ناله ای از خستگی می کردم، صدایی می گفت:

-ای مامان ناقلا. خواب نیستی. نگو خوابی که من باورم نمیشه. می خوای از زیر قصه شنیدن در بری؟ ای کلک. پاشو. من دارم می خونم. یکی بود یکی نبود...

بهرحال آن  قیلوله را حسابی به من زهر کرد . دست آخر که با عصبانیت بلند شدم و ...

بگذریم.

دیروز آقای پدر ، پسرک را برد بیرون، تا توی یکی از پارکهای نزدیک خانه، یکی دوساعتی  دوچرخه سواری کند. معمولا صبح و عصر ها یکساعت توی پارکینگ و حیاط با دوچرخه اش بازی می کند.اما بازی توی فضاب باز و بدون محدودیت زمین بازی پارک کجا و پارکینگ و حیاط فسقلی کجا؟

انگار همان دیروز از پدرش قول گرفته که هرروز ، هرروزی که پدرش خسته نبود و کاری نداشت، باز هم به آن زمین بازی بروند و از دوچرخه سواری اش لذت ببرد.

امروز که آقای پدرش از سرکار برگشت، هنوز لباس درنیاورده، پسرک حق به جانب رفت لباس های بیرونش را آورد روی مبل گذاشت و گفت:

-خب...شما دیگه زحمت نکش که بشینی. من الان لباسامو می پوشم بریم دوچرخه!

چپ چپ نگاه کردن ها فایده ای نداشت. بالاخره آقای پدرش خوابید و پسرک هی بالای سرش رفت و آمد و گفت:

-پس کی بابا بیدار میشه منو ببره دوچرخه؟

با هر تکان پدرش رفت بالای سرش و گفت:

-بیدار شدی؟ دارم لباسامو می پوشم ها. بریم؟

با هر ناله ای که توی خواب کرد پرید طرفش و گفت:

-برم بپوشم؟ کلید انباری رو ببرم پایین؟ خودم می تونم دوچرخه مو دربیارم ها. برم؟

با هر این پهلو با آن پهلو شدن آقای پدرش گفت:

-ای پدر جان. بیداری دیگه. خودتو به خواب نزن!من رفتم دوچرخه مو در بیارم از انباری.

توی هر کدام از جملاتش رفتم و آرامش کردم و نگذاشتم آقای پدرش از خواب بپرد. آخرین برخوردمان هم همین دو دقیقه قبل بود. آقای پدر لای چشم هایش را باز کرد. پرسیدم : بیداری شدی دیگه؟ جواب داد: بله. گفتم: چای می خوری؟گفت: آره.

تا من بروم چای بریزم و برگردم، پسرک رفت لباس هایش را پوشید و نشست روی مبل و گفت:

-خب..من منتظرم. بریم؟ یعنی می خوای چای هم بخوری؟ بریم؟

آقای پدرش با اخم نگاهش کرد و بلند شد. رفت سمت دستشویی!


مصایب مامان

این روزها حسابی درگیرم. حسابی.

پسرک از 10 روزی هست که تعطیل شده، از خواب که بیدار می شود میز و جعبه می چیند جلوی مبل و کتابها را از قفسه بیرون می کشد و روی میز و جعبه ها می گذارد و نمایشگاه کتاب راه می اندازد و اصراردارد از کتابهایش خرید کنم. پسر بزرگه اگر مدرسه نباشد ، توی اتاقش در حال درس خواندن است و هر نیم ساعت خطاب به پسرک یکبار داد می زند که: ساکت باش. دارم درس می خونم!

در طول شب و روز پسرک را با کارهای مختلف سرگرم می کنم که سراغ برادرش نرود و تمرکزش را به هم نریزد. اما به محض اینکه به آشپزخانه یا حتی دستشویی بروم ، با هم جرقه می زنند و آتش بازی بین شان راه می افتد. شبها بیدارم. تا دیروقت. گاهی بیدار می مانم که پسربزرگه درسش را بخواند یا او  را صبح زود ، بیدار کنم و گاهی که کاری ندارم و قاعدتا باید بگیرم بخوابم، ساعت زیستی بدنم از خوابیدن سرباز می زند و الکی بیدارم. صبح، گیج گیج صبحانه آماده می کنم و منگ دوباره می خوابم.

دعوای پسرها تمام شدنی نیست.

تلفن زنگ می زند. دخترعمه ی پسرها چندبار می گوید: خوش بحالت . خونه ت چقدر آرومه. پسرهای من که دیوونه م کردن. از بس با هم می جنگن.

قبول نمی کند که یکی شان مدرسه است و دیگر وقتی تنهاست  معمولا سروصدای لفظی ندارد .بجایش خانه را با پتو ها و بالش ها و میز و جعبه ها به نمایشگاه کتاب، نمایشگا ماشین، اردوی صحرایی، سرزمین لگو، نبرد بالش و ... تبدیل می کند!

دوباره تلفن زنگ می زند. همکار مدرسه از بارم بندی سوالات می گوید. از تنبلی دخترهای مدرسه. از خیلی چیزها.بسته ی گوشت چرخ کرده لابد تا الان یخش باز شده. ناهارم  مانده. الان پسر بزرگه می رسد.

می رسد. هندسه را خوب داده.هنوز تلفنم تمام نشده، صدای بگو مگوشان خانه را پر می کند.

-نمایشگاه کتابتو جمع کن. می خوام روی این مبل دراز بکشم

-نمی خوام. برو یه جای دیگه دراز بکش. نمایشگاه خودمه.

-مامان... من خسته ام. بگو جمع ش کنه

-مامان... نمی خوام. بگو اینقدر منو اذیت نکنه...

قبلا من هم غر می زدم. شاکی می شدم. تهدید می کردم. ( کاش یه جا بود می رفتم از دست دعواهای شما راحت می شدم. میرم خونه مامان بزرگ ، تنها بمونید و اونقدر دعوا کنید که حالتون جا بیاد. میرم. کاش برم..)

مدتی قبل جایی خواندم وقتی بچه ها رفتن و جا خالی دادن را از والدین شان ببینند، یاد می گیرند تنها راه مقابله با مشکلات فرار کردن است. و هیچ وقت یاد نمی گیرند که بایستند و مبارزه کنند)

خب از آنجایی که من مادرم و دوست دارم بچه هایم مبارزه کردن را یاد بگیرند و نه فرار کردن را، رویه ام را تغییر دادم. البته خیلی خیلی سخت است. اما دارم تمام تلاشم را می کنم. در مرحله ی اول هم غر زدن را از برنامه ام حذف کرده ام. شکایت نمی کنم. بجایش کاری که به نظرم در آن شرایط مناسب می آید را اعلام می کنم. در واقع حکم می کنم. زورگویانه به نظر می آید. اما فکر می کنم تا راه افتادنم و یاد گرفتنم بد نیست.مثلا باید تا ساعت فلان،  تمام پتو ها تا شده روی مبل باشند. تا ساعت فلان باید مسواک زده توی تختشان باشد. فلان غذا را بخورند وگرنه تشریف ببرند و گرسنه بمانند.

ناگفته پیداست که در تمام موارد شکست می خورم.  پسرک عمدا  کارهایش را دیرتر از زمانبندی من تمام می کند و سرآخر با لبخند می گوید : دیدی حرف من عملی شد؟

مامان بودن خیلی سخت است. بخدا سخت است.

با یک دنیا سلام رفته بود

توی راسته ی ساختمان ما، هفت هشت ساختمان بالاتر، همیشه ی خدا یک پیرمرد سفید موی تپل روی صندلی، جلوی در می نشست و هربار که من و بچه ها و آقای همسر از جلویش رد می شدیم، آقای همسر و پسرها سلام می دادند و جواب می شنیدند. از آقای همسر سوال کرده بودم:

-می شناسیش؟ کیه؟

و گفته بود: نه..بنده ی خداست. همینطوری سلام می کنم.

-چرا خب؟ به هرکس برسی سلام می کنی؟

-نه. اما این یه طوری آدمو نگاه می کنه که آدم روش نمیشه بهش سلام نکنه.

من اما، هیچ وقت به او سلام نمی کردم. چه وقتی تنها از آنجا رد می شدم چه وقتی با هم بودیم.

سه سال قبل ، یکی دوبار که با مامان ملینا، همراه شده بودم تا بچه ها را از پیش دبستانی بیاوریم خانه، دیده بودم که او هم به پیرمرد سلام می کند. از مامان ملینا هم همان سوال را کردم:

-می شناسینش؟ همسر و پسرای منم همیشه به این آقا سلام می کنن.

-نه. میدونی... یه بار با همسایه مون از اینجا رد شدم. همسایه مون بهش سلام کرد. منم مجبور شدم سلام کنم. حالا هربار از اینجا رد می شم روم نمیشه سلام نکنم. هردفعه رد میشم سلام می کنم.

-فامیل همسایه تونه؟

-نه. منم همینو ازش سوال کردم. فکر کردم فامیلشونه که سلام داده.اما اونم گفت همینطوری بهش سلام  می کنه. با اینحال که فهمیدم فامیل اونام نیست، بازم هربار از جلوی این خونه رد میشم، سلام می کنم.

خب ، من باز هم هربار از آنجا رد شدم به پیرمرد سلام نکردم.

با پسرها هم که از آنجا می گذشتیم، آنها سلام می دادند و من همچنان...

*

جمعه ی قبل برای یافتن یک سری اشیا جینگیل مستون که مدتها چشمم دنبالشان بود از خانه بیرون رفتیم. همینطور که ماشین ساختمان ها را رد می کرد و به پیچ خیابان نزدیک می شد، پیرمرد را نشسته روی صندلی دیدم. کنارش، چسبیده به دیوار ، میزی گذاشته بودند و پُرش کرده بودند از گلدانهای شمعدانی. آدمها از در باز ساختمان می رفتند و می آمدند. گفتم:

-وای این پیرمرده. آخی...

همه برگشتند و به تصویر  پیرمرد نشسته بر صندلی، روی بنر بزرگی که به دیوار زده بودند ، نگاه کردند و هرکدام جمله ای در موردش گفتند. غم نشست توی دلم. آقای همسر گفت:

-بنده ی خدا. این همونه که هربار به همه سلام می کرد.آره؟ خدا بیامرزدش.

گفتم:

-نه. اون سلام نمی کرد. همه بهش سلام می کرد. خودتونم همیشه بهش سلام می کردین.

حالا این روزها هربار از جلوی بنر رد می شوم، اندوهگین می شوم. من هیچ وقت به پیرمرد سلام نکرده بودم.


بازنشر نقد ( بی باد، بی پارو) در سایت نشر چشمه

برای دیدن بازنشر نقد کتاب ( بی باد ، بی پارو)  در سایت نشر چشمه،   اینجا   را ببینید