توی فاصله ی کمی که تا صبح خوابیدم، فقط این چیزها را یادم هست. پاک کن های سیاهی که صفحه ها را سفید می کنند. یک گلدان شمعدانی اژدر. یک باغچه پر از گلهای پرپشت رز. چقدر گل چیدم و توی گلدان گذاشتم . آوردم سرمیز. چقدر چیزهای رنگی رنگی دیدم . لبم از خنده های شادمانی بسته نمی شد. هیچ قصه ی تمام و کمالی از خوابهایی که دیدم بودم ندارم. اصلا هیچ چیزی یادم نیست. فقط همینهایی که گقتن هنوز جلوی چشمم رژه می رود. فکر کنم کارگردان خوابم یکی از کارگردان های موج نو باشد. انگار خوابم ته نداشت.