پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

با یک دنیا سلام رفته بود

توی راسته ی ساختمان ما، هفت هشت ساختمان بالاتر، همیشه ی خدا یک پیرمرد سفید موی تپل روی صندلی، جلوی در می نشست و هربار که من و بچه ها و آقای همسر از جلویش رد می شدیم، آقای همسر و پسرها سلام می دادند و جواب می شنیدند. از آقای همسر سوال کرده بودم:

-می شناسیش؟ کیه؟

و گفته بود: نه..بنده ی خداست. همینطوری سلام می کنم.

-چرا خب؟ به هرکس برسی سلام می کنی؟

-نه. اما این یه طوری آدمو نگاه می کنه که آدم روش نمیشه بهش سلام نکنه.

من اما، هیچ وقت به او سلام نمی کردم. چه وقتی تنها از آنجا رد می شدم چه وقتی با هم بودیم.

سه سال قبل ، یکی دوبار که با مامان ملینا، همراه شده بودم تا بچه ها را از پیش دبستانی بیاوریم خانه، دیده بودم که او هم به پیرمرد سلام می کند. از مامان ملینا هم همان سوال را کردم:

-می شناسینش؟ همسر و پسرای منم همیشه به این آقا سلام می کنن.

-نه. میدونی... یه بار با همسایه مون از اینجا رد شدم. همسایه مون بهش سلام کرد. منم مجبور شدم سلام کنم. حالا هربار از اینجا رد می شم روم نمیشه سلام نکنم. هردفعه رد میشم سلام می کنم.

-فامیل همسایه تونه؟

-نه. منم همینو ازش سوال کردم. فکر کردم فامیلشونه که سلام داده.اما اونم گفت همینطوری بهش سلام  می کنه. با اینحال که فهمیدم فامیل اونام نیست، بازم هربار از جلوی این خونه رد میشم، سلام می کنم.

خب ، من باز هم هربار از آنجا رد شدم به پیرمرد سلام نکردم.

با پسرها هم که از آنجا می گذشتیم، آنها سلام می دادند و من همچنان...

*

جمعه ی قبل برای یافتن یک سری اشیا جینگیل مستون که مدتها چشمم دنبالشان بود از خانه بیرون رفتیم. همینطور که ماشین ساختمان ها را رد می کرد و به پیچ خیابان نزدیک می شد، پیرمرد را نشسته روی صندلی دیدم. کنارش، چسبیده به دیوار ، میزی گذاشته بودند و پُرش کرده بودند از گلدانهای شمعدانی. آدمها از در باز ساختمان می رفتند و می آمدند. گفتم:

-وای این پیرمرده. آخی...

همه برگشتند و به تصویر  پیرمرد نشسته بر صندلی، روی بنر بزرگی که به دیوار زده بودند ، نگاه کردند و هرکدام جمله ای در موردش گفتند. غم نشست توی دلم. آقای همسر گفت:

-بنده ی خدا. این همونه که هربار به همه سلام می کرد.آره؟ خدا بیامرزدش.

گفتم:

-نه. اون سلام نمی کرد. همه بهش سلام می کرد. خودتونم همیشه بهش سلام می کردین.

حالا این روزها هربار از جلوی بنر رد می شوم، اندوهگین می شوم. من هیچ وقت به پیرمرد سلام نکرده بودم.


نظرات 1 + ارسال نظر
آنا پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 19:43 http://cafeteria.blogsky.com/

خدا رحمتش کنه چه نگاه مهربونی باید می داشته.

خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.