گفته بودم که با پسرک قرار کتاب - تبلتی گذاشته ام. اگر روزی چهار قصه یا چهار صفحه کتاب برایم بخواند، می تواند نیم ساعت با تبلتم بازی کند.
در یکی از بعدازظهرهایی که سوزنش روی کتاب خواندن گیر کرده بود، من حسابی خسته بودم. حسابی خوابم می آمد. ناهار را خورده بودیم و خواب مثل هیولای هفت سر، خیمه زده بود روی ارگان های هشیاری مغزم.
چشم هایم هی روی هم می رفت، در حالی که غرغر های پسرک را می شنیدم که:(نخواب. بذار اول من کتابو بخونم برات بعد بخواب. نخواب. گوش کن. پس اصلا بخواب , اما من نیم ساعتمو بازی کنم بعدش که بیدار شدی ، برات کتاب می خونم). بهر صورت خوابیدم. بحمدلله خوابم عمیق نمی شد و بین خواب بیداری دست و پا می زدم.تا تکان می خوردم صدایی می گفت:
-پس بیداری! نخواب دیگه! یکی بود یکی نبود. یه پسری بود که... اِه چرا می خوابی دوباره
تا نفسم از گلو بیرون می آمد، صدایی می گفت:
-معلومه که الکی خوابیدی. پاشو. پاشو . بشین که من قصه هاتو برات بخونم. برم بازی مو بکنم.
تا بین خواب بیداری ناله ای از خستگی می کردم، صدایی می گفت:
-ای مامان ناقلا. خواب نیستی. نگو خوابی که من باورم نمیشه. می خوای از زیر قصه شنیدن در بری؟ ای کلک. پاشو. من دارم می خونم. یکی بود یکی نبود...
بهرحال آن قیلوله را حسابی به من زهر کرد . دست آخر که با عصبانیت بلند شدم و ...
بگذریم.
دیروز آقای پدر ، پسرک را برد بیرون، تا توی یکی از پارکهای نزدیک خانه، یکی دوساعتی دوچرخه سواری کند. معمولا صبح و عصر ها یکساعت توی پارکینگ و حیاط با دوچرخه اش بازی می کند.اما بازی توی فضاب باز و بدون محدودیت زمین بازی پارک کجا و پارکینگ و حیاط فسقلی کجا؟
انگار همان دیروز از پدرش قول گرفته که هرروز ، هرروزی که پدرش خسته نبود و کاری نداشت، باز هم به آن زمین بازی بروند و از دوچرخه سواری اش لذت ببرد.
امروز که آقای پدرش از سرکار برگشت، هنوز لباس درنیاورده، پسرک حق به جانب رفت لباس های بیرونش را آورد روی مبل گذاشت و گفت:
-خب...شما دیگه زحمت نکش که بشینی. من الان لباسامو می پوشم بریم دوچرخه!
چپ چپ نگاه کردن ها فایده ای نداشت. بالاخره آقای پدرش خوابید و پسرک هی بالای سرش رفت و آمد و گفت:
-پس کی بابا بیدار میشه منو ببره دوچرخه؟
با هر تکان پدرش رفت بالای سرش و گفت:
-بیدار شدی؟ دارم لباسامو می پوشم ها. بریم؟
با هر ناله ای که توی خواب کرد پرید طرفش و گفت:
-برم بپوشم؟ کلید انباری رو ببرم پایین؟ خودم می تونم دوچرخه مو دربیارم ها. برم؟
با هر این پهلو با آن پهلو شدن آقای پدرش گفت:
-ای پدر جان. بیداری دیگه. خودتو به خواب نزن!من رفتم دوچرخه مو در بیارم از انباری.
توی هر کدام از جملاتش رفتم و آرامش کردم و نگذاشتم آقای پدرش از خواب بپرد. آخرین برخوردمان هم همین دو دقیقه قبل بود. آقای پدر لای چشم هایش را باز کرد. پرسیدم : بیداری شدی دیگه؟ جواب داد: بله. گفتم: چای می خوری؟گفت: آره.
تا من بروم چای بریزم و برگردم، پسرک رفت لباس هایش را پوشید و نشست روی مبل و گفت:
-خب..من منتظرم. بریم؟ یعنی می خوای چای هم بخوری؟ بریم؟
آقای پدرش با اخم نگاهش کرد و بلند شد. رفت سمت دستشویی!