پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مصایب مامان

این روزها حسابی درگیرم. حسابی.

پسرک از 10 روزی هست که تعطیل شده، از خواب که بیدار می شود میز و جعبه می چیند جلوی مبل و کتابها را از قفسه بیرون می کشد و روی میز و جعبه ها می گذارد و نمایشگاه کتاب راه می اندازد و اصراردارد از کتابهایش خرید کنم. پسر بزرگه اگر مدرسه نباشد ، توی اتاقش در حال درس خواندن است و هر نیم ساعت خطاب به پسرک یکبار داد می زند که: ساکت باش. دارم درس می خونم!

در طول شب و روز پسرک را با کارهای مختلف سرگرم می کنم که سراغ برادرش نرود و تمرکزش را به هم نریزد. اما به محض اینکه به آشپزخانه یا حتی دستشویی بروم ، با هم جرقه می زنند و آتش بازی بین شان راه می افتد. شبها بیدارم. تا دیروقت. گاهی بیدار می مانم که پسربزرگه درسش را بخواند یا او  را صبح زود ، بیدار کنم و گاهی که کاری ندارم و قاعدتا باید بگیرم بخوابم، ساعت زیستی بدنم از خوابیدن سرباز می زند و الکی بیدارم. صبح، گیج گیج صبحانه آماده می کنم و منگ دوباره می خوابم.

دعوای پسرها تمام شدنی نیست.

تلفن زنگ می زند. دخترعمه ی پسرها چندبار می گوید: خوش بحالت . خونه ت چقدر آرومه. پسرهای من که دیوونه م کردن. از بس با هم می جنگن.

قبول نمی کند که یکی شان مدرسه است و دیگر وقتی تنهاست  معمولا سروصدای لفظی ندارد .بجایش خانه را با پتو ها و بالش ها و میز و جعبه ها به نمایشگاه کتاب، نمایشگا ماشین، اردوی صحرایی، سرزمین لگو، نبرد بالش و ... تبدیل می کند!

دوباره تلفن زنگ می زند. همکار مدرسه از بارم بندی سوالات می گوید. از تنبلی دخترهای مدرسه. از خیلی چیزها.بسته ی گوشت چرخ کرده لابد تا الان یخش باز شده. ناهارم  مانده. الان پسر بزرگه می رسد.

می رسد. هندسه را خوب داده.هنوز تلفنم تمام نشده، صدای بگو مگوشان خانه را پر می کند.

-نمایشگاه کتابتو جمع کن. می خوام روی این مبل دراز بکشم

-نمی خوام. برو یه جای دیگه دراز بکش. نمایشگاه خودمه.

-مامان... من خسته ام. بگو جمع ش کنه

-مامان... نمی خوام. بگو اینقدر منو اذیت نکنه...

قبلا من هم غر می زدم. شاکی می شدم. تهدید می کردم. ( کاش یه جا بود می رفتم از دست دعواهای شما راحت می شدم. میرم خونه مامان بزرگ ، تنها بمونید و اونقدر دعوا کنید که حالتون جا بیاد. میرم. کاش برم..)

مدتی قبل جایی خواندم وقتی بچه ها رفتن و جا خالی دادن را از والدین شان ببینند، یاد می گیرند تنها راه مقابله با مشکلات فرار کردن است. و هیچ وقت یاد نمی گیرند که بایستند و مبارزه کنند)

خب از آنجایی که من مادرم و دوست دارم بچه هایم مبارزه کردن را یاد بگیرند و نه فرار کردن را، رویه ام را تغییر دادم. البته خیلی خیلی سخت است. اما دارم تمام تلاشم را می کنم. در مرحله ی اول هم غر زدن را از برنامه ام حذف کرده ام. شکایت نمی کنم. بجایش کاری که به نظرم در آن شرایط مناسب می آید را اعلام می کنم. در واقع حکم می کنم. زورگویانه به نظر می آید. اما فکر می کنم تا راه افتادنم و یاد گرفتنم بد نیست.مثلا باید تا ساعت فلان،  تمام پتو ها تا شده روی مبل باشند. تا ساعت فلان باید مسواک زده توی تختشان باشد. فلان غذا را بخورند وگرنه تشریف ببرند و گرسنه بمانند.

ناگفته پیداست که در تمام موارد شکست می خورم.  پسرک عمدا  کارهایش را دیرتر از زمانبندی من تمام می کند و سرآخر با لبخند می گوید : دیدی حرف من عملی شد؟

مامان بودن خیلی سخت است. بخدا سخت است.

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 18:49

مامان بودن خیلی سخته.
اونقدر سخت که گاها آدم میترسه از تجربه کردنِ این سِمَت!
البته ترس هایی که فقط برای خودِ آدم قابل قبول و منطقیه و برای دیگرون شاید احمقانه جلوه کنه!

سخته واقعا سخته
هر کی هم بخواد به این سختی بخنده..اشتباه محضه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.