پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

عاشقِ ازدواجی

پیش آمده چندباری با هم همسفر باشیم. صبحانه ی من سلیقه ی نازنازوی پسرها و ترجیح خودمان به چیزهای فاسد نشدنی توی راه است. و صبحانه های او همیشه چیزهای پختنی و خوشمزه ای شب نخوابیده و نیمه شب درستش کرده تا برای صبح تر و تازه باشد.

دوباری که برای صبحانه اتراق کردیم، کوکو سبزی آورده بود. کوکو سبزی اش جوری به من مزه داده که دلم می خواست بهش بگویم: توی این دنیا تو هیچ کاری برای من نکن. فقط کوکو سبزی و کیک پرتقالی بپز.

حرفهای مگوی زیادی با هم زده ایم و می زنیم. حرفهایی که شاید به هیچ کسی نشود گفت. اما این راز کوکو سبزیانه را  تا الان بهش نگفته ام.

اگر رسیدی به اینجا و این مطلب را خواندی، به رویم نیاور که چی گفته ام. آفرین دختر خوب!

ولی جدی جدی عاشق کوکو سبزیهات هستم.


*

چهارده پانزده سالم بود، یادم نیست مامان چه غذایی پخته بودکه بهم حسابی چسبیده بود و  سرسفره بلند گفتم: من عاشق این غذا( اسمش را گفتم) هستم.

مینا شاید کلاس اولی بود شاید هم هنوز مدرسه نمی رفت.همیشه موهاش لوله لوله ریخته بود دور گردنش.انگار یکی با حوصله نشسته باشد و بابلیس درشت و ریز کشیده باشد. جور سرزنش آمیزی نگاهم کرد و گفت:

-خجالت نمی کشی اینو میگی؟ یعنی می خوای با (...اسم غذا) ازدواج کنی؟

گفتم: یعنی چی؟

گفت: چون که هرکس عاشق چیزی باشه یعنی می خواد با اون ازدواج کنه.

مینا جون...من الان قصد دارم با تمام غذاهای تو ازدواج کنم. بس که دستپختت محشره.

لک لک داشتم روپایی می زد

الان یادم افتاد.

زمستون پارسال خانوم مجری بسیار خوش صدا ( گوینده ی حرفه ای  هستن، مدرس فن بیان هستن ) توی جلسه ی نقد، رزومه منو بعنوان منتقد جلسه از روی برگه ی پرینت شده خوند. یه جاییش گفت:

-از جمله کتابهای این نویسنده صبحانه ی دونفره، پرتقال خونی، پشت کوچه های تردید، خواب عمیق گلستان، لک لک بوک، بیا با من به دلتنگی، وقتی دروغ گریبانگیر می شود و....

وسط حرفش گفتم:

-ببخشید..چهار تای اول اسم کتابها هستن. بقیه وبسایتهایی هستن که...

فورا گفت:

-نه...خودم سرچ کردم. اسم کتابا همینان. اشتباه می کنین.

من که زیرجلکی  خندیدم.اما مسئول جلسه بهشون گفت:

-خودشون  که بهتر می دونن چی نوشتن.


خلاصه که با سرچ اسم من ؛ تیتر هر لینکی اومده بود بالا ،  چه ژورنالیستی چه اسم وبلاگ یا سایت رو به پای من نوشته بود.

پسرک هم همراهم بود. تا مدتها می گفت و می خندید.


از اونجایی که دیجی کالا هم کتاب هام رو می فروشه، مدیونین منتظر نبودم اسم دیجی کالا رو هم بعنوان یکی از کتابای من بخونه!

ندیمه ی بی پیشونی

خودمون کم درد و غصه داریم، غصه ی این خانومه رو هم بخوریم.

آفرود رو از توی هواپیما گرفتن. همچی قیافه م رفت تو هم که پسرک در حالیکه داشت از توی اتاق بیرون می اومد چشمش افتاد به قیافه ی من که پشت لپ تاپ بودم.گفت:

-هااااا...چیه؟ باز دوباره چیکار کردم من؟؟؟؟؟


فصل دو- قسمت سه

نصف سال، نصف عمر، تمام طاقتم را طاق کرد.

یک راه دررویی را یاد گرفته ام و وقتهایی که دلم می خواهد بیشتر بیدار بمانم، قرصهام را بجای ساعت یازده، دیرتر می خورم. حالا یا چیزی برای خواندن دارم یا سرم توی تلگرام و اکسپلولر اینستا و دیدن پارچه های رنگی منگی ست.دیروز دم غروب خوابم برد و یکساعت خوابیدن باعث شد خودبخود بیدار بمانم و ساعت دوازده به بعد گیج و منگ نیفتم توی تخت.

در نابجاترین موقعیت ها یادش می افتم. نابجا که می گویم یعنی در غیرقابل تصورترین وضعیت و موقعیت ناگهان یادم می افتد که من مامان ندارم، بابا ندارم . و بس که نداشتن مامان هنوز برایم هضم نشده و به باور تبدیل نشده، وقتی یکهو یادم می افتد مثل این است که بهم شوک الکتریکی وارد می شود. تمام سیم پیچی های مغزم در حد انفجار داغ می شود و اشک می سُرد روی گونه هام. انگار همین الان است که فهمیده ام مامان رفته. مطمئنا علاوه بر سرتق بودن و لجوج بودن خودم در تقابل با موضوع مرگ، اینکه تا همین الان که دارد می شود شش ماه، نه سرخاک رفته ام نه سنگش را دیده ام.به وقتش در چهلم و ماه اول و دوم و سوم و ... بالای سرش ننشسته ام و دست نکشیده ام روی سیاهی سنگ و قربان صدقه نرفته ام که نترسد از تنهایی، نترسد از شبهای آنجا، نترسد از مورچه های گزنده ی آنجا، دلیل محکمی ست برای باور نکردنش. با بابا که از این حرفها زیاد زدم و بازهم ویران و آوار بودم روی خودم.با مامانی که هیچ وقت فرصتش پیش نیامد، چطور می توانم کنار بیایم؟

دیشب خوابم نمی برد.توی جا غلت زدم و پیچیدم و بین بلند شدن و رفتن سراغ کاری یا خوابیدن درگیر بودم که یکهو آوار شد روی سرم. دیدمش روی تختی که سیم و اتصالات دستگاه را جدا کرده بودند و صفحه ی مانیتور چیزی نشان نمی داد.چشم هاش بسته بود و عین خیالش نبود که ما هفت هشت نفری دورش داشتیم خودمان را تکه پاره می کردیم از گریه و صورت خراشیدن و فریاد زدن.آنقدر آرام و بی خیال بود که کفری شدم.یعنی چه که ما را همینطوری بگذاری و بروی؟دلت نسوخت برای دخترهای بی بابا و مامان؟ دیشب دیدمش، خودم را دیدم که دست توی دهان بردم  از دیدن کیسه ی سیاه زیپ داری که او درونش بود. میلرزیدم و ناله می کردم و گریه می کردم و صورتم را می کندم و زن غسال غر غر می کرد که(برو بیرون اعصاب منو خراب نکن.حوصله ی گریه ندارم).کیسه ی سیاه را که دور انداختند باز همان صورت آرام و بی غم را دیدم. این بار دلم کباب شد. سوختم. آتش گرفتم از تن شرحه شرحه شده ات. از زخم ها و شکاف ها و بخیه های رو شکم و سینه ات.خودم را لعنت کردم که دیروز از دستت کفری شده ام. به خودم گفتم: یعنی الان درد نمی کشی دیگر؟ یعنی دردهات تمام شدند دیگر؟چه تکه تکه کرده بودندت عزیز دل من.

دیشب خوابم نبرد و یکهو آوار شد روی تنم. گریه کردم و نفهمیدم کی خوابم برد. خوابش را دیدم. به تندی و خشم باهم حرف می زدیم. یادم نیست سر چه موضوعی، اما هی دعوامان می شد. و این خوابها که دو سه بار است تکرار می شود، برای منی که هیچ وقت با صدای بلند باهاش حرف نزده ام، کشنده است.

چرا دعوایم می کنی؟ یعنی گریه نکنم برایت؟ یعنی دلم مچاله نشود از دلتنگی ات؟ یعنی یادت نیفتم؟ یعنی صورتت را هی جلوی چشمم زنده نکنم؟ یا نکند از من ناراضی هستی؟ نکند بخاطر چیزی مرا نبخشیده ای؟ می ترسم. از این یکی خیلی می ترسم. اگر بلدی طوری به من بفهمان که اینها یعنی چه؟ من بلد نیستم. من دیگر خودم را بلد نیستم.تو را بلد نیستم. دنیا را بلد نیستم.فقط می دانم شش ماه شده که نیستی و من هربار دستم می رود که زنگ بزنم بهت و حالت را بپرسم.

زن در ریگ روان

ادبیات ژاپن یا لااقل آن کتابهایی که من از این ادبیات خوانده ام، نثر روان و جذابی دارد.( و خوشبختانه ترجمه ای خوب) مفاهیم عمیق انسانی و فلسفی را در واژه هایی آشنا و قابل دسترس قالب گرفته و خواننده را به تفکر و چالش دعوت می کند.

ریشه ی اساطیر و افسانه های مکتوب و منقول به قدرت فهم آدمی از طبیعت و محیط برمی گردد. آدمِ جامعه ی گرسنه  رستم را در حال کباب کردن گور و درسته قورت دادنش روایت می کند. آدم جامعه ی ناامن پهلوانان دلیری را که با اژدها یا دیو هفت سر می جنگد و بر او فایق می شود، می سازد. شاید افسانه ی سیزیف که در منابع کهن یونان، محکوم به سرگردانی در دورباطل بالا بردن سنگ غلتان تا بالای کوه و فروافتادن سنگ از شیب کوه و شروع دوباره و هزارباره ی غلتاندن سنگ است نیز حاصل ذهن آگاهی بشرِ آن دوره است که فهمیده زندگی بشری چرخیدن و سرگردانی در دورتسلسلی ابدی ست. به دنیا می آییم، تولید مثل می کنیم، با سختی و مکافات محصول تولیدی مان را بزرگ می کنیم و همین چرخه در نسل های آینده و آینده و آینده مکرر می شود بی آنکه بیهودگی اش درس عبرتی داشته باشد. دوره های تاریخی مشابه را می خوانیم و در آن زندگی می کنیم و می فهمیم که کدام کار و عمل بی نتیجه و کدام  تغیییر و کنش مفید است، اما آن چرخه ی تکرار را بیش تر دوست می داریم و در آن غوطه وریم.

مرد از خالی کردن شن ها سرباز می زند. نقشه ی فرار می کشد. اقدام به فرار می کند. از بلندی سقوط می کند. در ده گیر می افتد و در نهایت به بازیچه ای که برای تولید آب صاف و قابل شرب دلگرم می شود و راه روشن فرار را ندیده می گیرد و ماندن در گودال را ترجیح می دهد.

سالهای مدیدی که در این چرخه گرفتار بوده، به اندازه ی کافی روی خلق و خوی بشری او تاثیر داشته که نوع دیگر زندگی را فراموش کند و به این مدل و سبک پیش رو خو بگیرد.

از جهتی دیگر، انسان قادر نیست به تنهایی انتخاب کند و پای انتخابش بماند. معمولا این جامعه، حکومت، محیط و قوانین اند که او را مثل اسب عصاری مجبور به چرخیدن حول محور جبریات می کند. مردم ده ( حکومت، جامعه، محیط) مرد را علیرغم میلش در گودال نگه می داند و با محرومیت از آب و غذا و روزنامه ادبش می کنند تا کار مورد نظر آنها را انجام بدهد. حتی بی شرمانه از او می خواهند که در برابر دیدگان همگان با زن آمیزش کند. و مرد درمانده با پرنسیب و شخصیتی که در ذهن خویش از خودش دارد، وحشیانه تن به خواسته های آنان می دهد.

مرد حشره شناس است و مثل حشره ای در دام آدمها افتاده تا هرگونه که می خواهند سنجاق در جسمش فرو کنند و طبق سلیقه ی خودشان خشکش کنند. و در نهایت همان می شود که اکثریت غالب می خواهد. مرد به سلیقه و خواست آنها خو می کند و ماندن در قفس را به رفتن ترجیح می دهد.

از وجهی دیگر با نگاهی خوش بینانه می شود گفت تا وقتی فرد در چرخه ی سیستماتیک جامعه قرار نگرفته، به تنهایی موفق نمی شود و کار فردی بیهودگی محض است. روزی باید به این خودآگاهی برسد که در خدمت جامعه باشد و همگام با آن قدم بردارد تا بتواند راه نجات پیدا کند.راه نجاتی عمومی و عام المنفعه.

زن رام است. مطیع محض است. شکوه و شکایتی ندارد. جهان بیرون از گودال شن را نمی خواهد. قدم زدن را نمی خواهد. این زندگی گوسفند وار، جلوی حس ناکامی او را گرفته و از چتر کاغذی بالای سرش، از آب تمیزی که چند وز یکبار برایش می آوردند، از شستن شن از تن مردی که با او بدرفتاری می کند لذت می برد. آدم مسخ شده قدرت اعتراض و تغییر ندارد.

زن در ریگ روان

کوبو آبه

انتشارات نیلوفر

 

-پی دی اف خواندم.

-خوشخوان و روان بود. اما دیریاب و نیازمند به پشتوانه ی تاریخی و میتولوژیکی روزگار باستان است.

-از دیدن خودِ درونت در آدمهای قصه احساس خشم، انزجار و شرم می کنی.

-پشت تمام اعتراضات و عصیانگری های آدمی در برابر جبریاتِ ساختگی یا سرشتی، گونه ای اطاعت و فرمانبرداری غریزی نهفته است که میل به بقا آن را تقویت می کند. شاید اگر آدمی به قوه ی نطق و تفکر متمایز نبود، پذیرش این ذلیل بودگی در برابر جبر، آسان می شد. اما انسان علیرغم ناتوانی سرشتی، داعیه ی توانایی و قدرت در برابر تمام پدیده های طبیعی و غیرطبیعی  را دارد و همین خیره سری پوشالی، گذران زندگی را متنوع و به اشکال گوناگون قابل تحمل می سازد .

-کتاب را در همخوانی گروه دچار خواندم.