پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

نصف سال، نصف عمر، تمام طاقتم را طاق کرد.

یک راه دررویی را یاد گرفته ام و وقتهایی که دلم می خواهد بیشتر بیدار بمانم، قرصهام را بجای ساعت یازده، دیرتر می خورم. حالا یا چیزی برای خواندن دارم یا سرم توی تلگرام و اکسپلولر اینستا و دیدن پارچه های رنگی منگی ست.دیروز دم غروب خوابم برد و یکساعت خوابیدن باعث شد خودبخود بیدار بمانم و ساعت دوازده به بعد گیج و منگ نیفتم توی تخت.

در نابجاترین موقعیت ها یادش می افتم. نابجا که می گویم یعنی در غیرقابل تصورترین وضعیت و موقعیت ناگهان یادم می افتد که من مامان ندارم، بابا ندارم . و بس که نداشتن مامان هنوز برایم هضم نشده و به باور تبدیل نشده، وقتی یکهو یادم می افتد مثل این است که بهم شوک الکتریکی وارد می شود. تمام سیم پیچی های مغزم در حد انفجار داغ می شود و اشک می سُرد روی گونه هام. انگار همین الان است که فهمیده ام مامان رفته. مطمئنا علاوه بر سرتق بودن و لجوج بودن خودم در تقابل با موضوع مرگ، اینکه تا همین الان که دارد می شود شش ماه، نه سرخاک رفته ام نه سنگش را دیده ام.به وقتش در چهلم و ماه اول و دوم و سوم و ... بالای سرش ننشسته ام و دست نکشیده ام روی سیاهی سنگ و قربان صدقه نرفته ام که نترسد از تنهایی، نترسد از شبهای آنجا، نترسد از مورچه های گزنده ی آنجا، دلیل محکمی ست برای باور نکردنش. با بابا که از این حرفها زیاد زدم و بازهم ویران و آوار بودم روی خودم.با مامانی که هیچ وقت فرصتش پیش نیامد، چطور می توانم کنار بیایم؟

دیشب خوابم نمی برد.توی جا غلت زدم و پیچیدم و بین بلند شدن و رفتن سراغ کاری یا خوابیدن درگیر بودم که یکهو آوار شد روی سرم. دیدمش روی تختی که سیم و اتصالات دستگاه را جدا کرده بودند و صفحه ی مانیتور چیزی نشان نمی داد.چشم هاش بسته بود و عین خیالش نبود که ما هفت هشت نفری دورش داشتیم خودمان را تکه پاره می کردیم از گریه و صورت خراشیدن و فریاد زدن.آنقدر آرام و بی خیال بود که کفری شدم.یعنی چه که ما را همینطوری بگذاری و بروی؟دلت نسوخت برای دخترهای بی بابا و مامان؟ دیشب دیدمش، خودم را دیدم که دست توی دهان بردم  از دیدن کیسه ی سیاه زیپ داری که او درونش بود. میلرزیدم و ناله می کردم و گریه می کردم و صورتم را می کندم و زن غسال غر غر می کرد که(برو بیرون اعصاب منو خراب نکن.حوصله ی گریه ندارم).کیسه ی سیاه را که دور انداختند باز همان صورت آرام و بی غم را دیدم. این بار دلم کباب شد. سوختم. آتش گرفتم از تن شرحه شرحه شده ات. از زخم ها و شکاف ها و بخیه های رو شکم و سینه ات.خودم را لعنت کردم که دیروز از دستت کفری شده ام. به خودم گفتم: یعنی الان درد نمی کشی دیگر؟ یعنی دردهات تمام شدند دیگر؟چه تکه تکه کرده بودندت عزیز دل من.

دیشب خوابم نبرد و یکهو آوار شد روی تنم. گریه کردم و نفهمیدم کی خوابم برد. خوابش را دیدم. به تندی و خشم باهم حرف می زدیم. یادم نیست سر چه موضوعی، اما هی دعوامان می شد. و این خوابها که دو سه بار است تکرار می شود، برای منی که هیچ وقت با صدای بلند باهاش حرف نزده ام، کشنده است.

چرا دعوایم می کنی؟ یعنی گریه نکنم برایت؟ یعنی دلم مچاله نشود از دلتنگی ات؟ یعنی یادت نیفتم؟ یعنی صورتت را هی جلوی چشمم زنده نکنم؟ یا نکند از من ناراضی هستی؟ نکند بخاطر چیزی مرا نبخشیده ای؟ می ترسم. از این یکی خیلی می ترسم. اگر بلدی طوری به من بفهمان که اینها یعنی چه؟ من بلد نیستم. من دیگر خودم را بلد نیستم.تو را بلد نیستم. دنیا را بلد نیستم.فقط می دانم شش ماه شده که نیستی و من هربار دستم می رود که زنگ بزنم بهت و حالت را بپرسم.

نظرات 2 + ارسال نظر
سمیه سه‌شنبه 4 شهریور 1399 ساعت 10:10

سلام کاملا حق با شماست کاملا خودم تو نوشته ام یه جوری پاسخ شما رو تایید کردم راست می گین ادما شبیه هم نیستن ولی خدایی این همه تفاوت هم انصاف نیس خودمم گفتم که بیشتر شبیه شما هستم کاش می شد با همه چی منطقی و راحت برخورد کنیم و بتونیم افکار و رفتارمونو کنترل کنیم و من همیشه از خوندن مطالب وبلاگتون لذت می برم مثل کتاب هاتون

یه چیز رو توی دنیا نشون بدین که از روی انصاف تقسیم شده باشه
خالد حسینی توی کتاب ( کوه ها به طنین در می آیند) میگه: زیبایی و دانایی چیزهایی هستن که خدا به انصاف بین آدمها تقسیم نکرده
حالا بقیه چیزها هم همین ان. مجبوریم بگیم صلاحه ، مصلحته.حکمته. چه میدونم...
ولی آسون گرفتن و قوی بودن واقعا موهبت و نعمته.واقعا نعمته.
هر کی هم بگه خواست خود آدمه که آسان گیر باشه یا سختگیر... حرف مفت زده.
والله

سمیه دوشنبه 3 شهریور 1399 ساعت 09:21

فک کنم آه شما گرفته منو هر دفه در مورد مرگ پدرمادرتون نوشتین گفتم ای بابا مرگ پدر مادر خیلی سخته خیلی ولی ایشون هم دیگه شورشو دراوردن ببین وبلاگ مرز چهل سالگی چقدر قشنگ و شیک از مرگ مادرشون نوشتن و عزاداری کردن بعد خودم یه مشکل کاری دارم بیشتر از خود مشکل از این اعصابم خورده که چرا تونسته انقد زندگیمو و افکارمو تحت شعاع قرار بده و نمی تونم کنترلش کنم هر چی می گم این ادما و این کار خیلی مهم نیس باز نمی شه خلاصه باور کنید هر وقت پستای اینجوری تونو می خونم می گم قضاوت نکن دچارش می شی ولی انگار فایده نداره
به هر حال امیدوارم که اینجوریشو دیگه خدا نخواد امتحانم کنه

حتی اگه بگم امیدوارن هرگز تجربه ش نکنین، جمله م معنی بدی داره. و یعنی آدم زودتر از پدر و مادرش بره. نمیدونم چی باید بگم واقعا. می دونیم که این مساله ناگزیره. ولی برخورد هرکسی باهاش بسته به شکل شخصیتشه. برای من گذرانش واقعا سخته. خیلی سخت تر از اون چیزی که می نویسم. سختیش هم مربوطه که زندگیم، شخصیتیم، بچگیم، جوونیم، و الان که فقط خودم گذروندمش و حتی خواهرهام نمی تونن شبیه من باشن چون اونها هم هرکدوم مدل زندگی خودشونو دارن. شما هم راحت باشین.
اما اینم بگم که هربار در مورد این موضوع مطلبی می نویسم یاد شما می افتم که نظرتون از دوسال قبل هم همین بود.
اگه آدم آسان گیر و منعطفی هستین خوش به حالتون. ویژگی خوبی دارین.
همه نمی تونن مثل هم بگذرونن. بین خیلی سخت، سخت، طبیعی، آُسون ، خیلی آسون، گزینه های زیادی هست که بسته به ویژگی هرآدمی، ماجرا رو طی می کنه. یه وقتا میشه ازش عبور کرد.یه وقتا توش می مونی و واقعا نمی تونی بیرون بیای.

توقع داشتن از آدما برای اینکه شبیه هم باشن، نشدنیه.

و بالاخره...
چیزی که اذیت تون می کنه رو نخونین اصلا.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.