پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

بی تقصیر

یک سری رفتارها و واکنش های خاصی دارم که غیرمنطقی به نظر میاد اما در تمام این سال ها نشده تغییرش بدم. در واقع نخواستم. یکیش اینه که وقتی در مورد مساله ای به پزشک اطمینان نداشته باشم، هرگز سراغش نمیرم.یا خوب میشه یا...

با این حال بد اخیرم  و احتمال کرونا زیربار نرفتم که دکتر برم. وقتی داروی خاص و مطمئنی براش نیست رفتن رو بی فایده می دونستم.

با جدا کردن محل خواب و دوری کردن از بقیه و ماسک زدن توی خونه و یک سری تدابیر بهداشتی خواستم جلوی سرایت کرونای احتمالی رو به بقیه بگیرم. دروغ گفتم اگه بگم نترسیدم. به پسرکم نگاه می کردم و غصه می خوردم که امسال ، دقیقا همین امسالی که اینقدر خوشحاله، می تونه بی من ادامه بده. پسرجانم...وقتی بخواد تصمیم های مهم زندگیش رو بگیره، چقدر از نبودن من رنج می کشه و آقای همسر، چقدر گناه داره که تنها بمونه و تنهایی اذیتش کنه.

بعد از بیماری یار خواهرک، ترس به معنای واقعی افتاد توی جونم و دیدم که بله، به فاصله ی چند ساعت می تونی لب مرز حیات تلو تلو بخوری.

عصر سراغ دکتر مغز و اعصاب رفتم برای تجدید سه ماهه داروهام. دور نشستم و گفتم احتمالا مشکوک به کرونام. این علایم و اون حالتها رو دارم. دکتر خندید. گفت داروهات کی تموم شدن؟ گفتم : آسنترا ده روز قبل، اون یکی پنج روز قبل. فقط نصف قرص فلان قرص رو هنوز دارم هرشب می خورم.دوباره خندید.گفت اینها علایم کنار گذاشتن قرص هاست. گفتم کنار نگذاشتم تموم شدن. فکر کردم  کم و زیاد بودن تعداد قرص ها ، تدبیر شماست برای کم کردن داروها. از من اصرار که کروناست و از اون ابرام و پافشاری که مال قطع شدن آسنتراست. یکی از علایمم علاوه بر سرگیجه و تهوع شدید، رد شدن  یک جریان الکتریسته ی قوی از داخل سرم بود که واقعا سرم رو تکون می داد. این هم از ناز و کرشمه های آسنترا بود.

از زمان دانشجویی کارشناسی، کرج پاتوق خرید و دکتر و ... شده برام. هم نزدیک تره. هم خلوت تر. مطب دکتر هم کرجه. برگشتنی،  خیال راحتم به سرگیجه و الکتریسته ی جاری توی سرم نیشخند می زد و در عین دو دوتا چهار تا دیدن اطراف،خوشحال بودم که لااقل خانواده م رو مبتلا نکردم.

میدون شاه عباسی با صدای بلند طبل و نوحه ای که از میکروفون به قوت پخش می شد، می لرزید.من هم لرزیدم و  از طنین صدای بلند بیخ گوشم بی اختیار گریه م کرفت. موقع اومدن خیابون پر از پلیس رو دیده بودم و الان متوجه شدم که تعداد زیادی مامورهای نیروی انتطامی برای امنیت دسته ی عزاداری!!! با بی سیم و ... کنار دسته راه می رفتن. نفهمیدم این همه تدبیر امنیتی برای چیه.اما دیدم که چند نفر با توجه به ظاهر، مقام و رتبه ای داشتن که نیاز!! به محافظت داشت. به جرات می تونم بگم توی دسته هیچ کس ماسک نداشت. مردم ایستاده بودن کنار خیابون و تماشا می کردن. زن و مردی محجبه بازیگوشی های دختربچه ی سه چهارساله رو، رو به جمعیت کنترل می کردن. هرسه بدون ماسک. توی پیاده رو، کلی آدم با شال  روسری شل و نیم افتاده ایستاده بودن و خیره به دسته.بدون ماسک. جلوتر که رفتیم دسته ی دیگری دیدیم. به عظمت دسته ی جلوی امامزاده حسن نبود اما جمعیت کمی هم نداشت. خیره بودم به مردان میان سال و پسران جوانی که هیچکدوم ماسک نداشتن.

شاید من زیادی ترس خوردم و چشمم ترسیده.شاید دارم افراط می کنم در ترس و مراقبت.اما فکرم رفت به این موضوع که کاش مامورهای نیروی انتطامی در کنار مراقبت شدید و امنیتی از مقاماتی که با احتیاط در حاشیه ی دسته حرکت می کردن، سفت و سخت می ایستادن پای این قضیه که کسی بدون ماسک توی دسته نباشه.یا حتی اجازه ی تماشا کردنش رو نداشته باشه.شدنیه. نیست؟

توی این چند روز خواستم در مورد سفرهای تفریحی و دسته های بی ملاحظه چیزی نگم.امروز گریه م گرفت از این همه بی مبالاتی.این همه بی مسئولیتی. این همه آدم که نه به فکر سلامت خودش و بچه شه نه بقیه. از این همه ویروس متحرک که به راحتی قادره آدمی رو ظرف چند ساعت به کام مرگ بفرسته.آدمی که ممکنه توی این چندماه بشدت رعایت کرده باشه و برحسب اتفاق همین امروز دکتر رفته باشه، خرید واجب داشته باشه یا هر دلیل موجه و اضطراری یی برای بیرون اومدن.

گفتنش فایده ای داره؟ نه گمونم. پس هیس!! سکوت!! منتظر مردنت باش و هیچ مگو.

هجمه ساز

شب قبل پسرک گفت: فردا مرغ درست کنم؟یاد میدی چطوری درست کنم؟

-درست کن.

-آخ جون همه ی غذاهای مورد علاقه م رو یاد بگیرم تا...

-تا چی؟ تا مامانت زنده ست؟؟

-اه..باز شروع کرد. همه ی نویسنده ها فقط بلدن قصه درست کنن برای هرچیزی! چرا هجمه درست می کنی؟ من کی اینو گفتم؟

و ما أدراک الکرونا

یکی از خواهرا میگه: خودت تشخیص دادی؟ خانوم دکتر...!!!! تو مسموم شدی. کرونا نیست.

اون یکی میگه: منم عینا همین علایم رو داشتم. با داروی فلان و فلان سه هفته ای خوب شدم. کروناست.

یکی از دوستان میگه: تمام علایم کرونا رو مشاهده کردیم ولی تست سه بار منفی شد.

پسربزرگه میگه: کرونا؟ توهم من درمان شده. مال تو شروع شده. یه چیز دیگه ست بابا.

پسرکوچیکه میگه: تو که نمیای ثبت نام با ما؟ میای؟ نمیای دیگه.

آقای همسر میگه: همون کروناست با تغییرات جدیدش. اینقدر نخواب. فلان چیز رو ( هر چی که بذارم روی میز برای خوردن، صبحونه و ناهار) نخور. اونو( هرچیزی که منع داره یا توصیه شده که نخورید بهتره) بخور.کلا سیستم نقضِ هرآنچه انجام میدی.

دمنوش ها، روغن ها، گرمی ها، سردی ها، آنتی بیوتیک ها، مسکن ها...

من... ، گیج گیجی می خورم  و جمجمه به مغزم فشار میاره و هم زمان توی معده م ده نفر دارن خنج می کشن به دیواره ها و می خوان سوراخش کنن و بیان بیرون.گاهی اونقدر حالم بد میشه که فکر می کنم همین الان می میرم. به مکافات بلند میشم میرم توی تخت.میگم لااقل جلوی چشم این طفلی ها نمیرم.نترسن. بذار بعدا پیدام کنن. و یه وقتایی می بینم نه قابل تحمله. می گذره.

اگه اونی که اسفند ماه مبتلا شدم و  انگار همون ده نفر، بی رحمانه گلو و نای و ریه رو چنگ می کشیدن، کرونا بود، این چیه؟ اگه این کروناست، اون چی بود؟ اگه هردوشون کرونان، اصلا خود کرونا چه خباثتیه. اگه هر دو نیست، اینی که هیچ کدومش کرونا نیست چه هیولاییه.


پسربزرگه شب تا صبح بیداره. صبح تا غروب لالا. دیروز بهش میگم خوابت رو تنظیم کن. درست زندگی کن. شبا بخواب. حق به جانب میگه:

-اگه من بخوابم کی نیمساعت یکبار بیاد تو رو چک کنه که نفس می کشی یا نه. همه که خوابن. لااقل یکی بیدار باشه مراقبت باشه.

از این حجم مسئولیت پذیری و شفقت، رقیق شدم اصلا.!!!

برم بهش بگم شب تا صبح چت و تلگرام و اینستا و فیلم و سریال می بینی بچه! مقصود اونان ، کعبه و بتخانه بهانه!!؟؟

کلا این پسرها پررو بازی هاشونو از کجا یاد می گیرن؟


بخش از کتاب

-اگر چند هزار سال است که انسان زودباور مذهبی، به کمک مذهب، مشقات را تحمل کرده، یعنی مذهب وظیفه اش این بوده که انسان را به تحمل و قبول مشقت و ستم وادار کند. یعنی مذهب در خدمت ستمگران و علیه ستمدیدگان بوده و به من بگو که چندهزار سال است که همین انسان زودباور به کمک کدام نیرو، پیوسته علیخ مشقت و ظلم قیام کرده، ایستاده ، جنگیده ،فریاد کشیده، خون دل خورده، داغان شده، سوخته، شکنجه شده و در همه حال کوشیده که ظلم را از پادرآورد؟


آش بدون دود

کتاب پنجم / حرکت از تو

نادر ابراهیمی


کتابی که این روزها می خوانم

البته از بهمن ماه دارم می خونم. از اسفند ماه که کتابخونه های عمومی تعطیل شد تا خرداد نشد برم جلد چهار تا هفت رو بگیرم.مرداد ماه بالاخره شرایط امانت دهی درست شد و چهارجلد رو  گرفتم.

آشپز جدید

چندتا سیب زمینی و یک پیاز و چند حبه سیر گذاشتم توی سینک و منتظر شدم ببینم کی از اتاقش درمیاد که با چشمای گربه ی شرک بهش بگم: غذای امشبتون رو تو درست می کنی؟

یکساعت گذشت و هیشکی بیرون نیومد. پسرک رو صدا کردم و گفتم: حاضری درست کنی. با اشتیاق گفت: واقعا اجازه میدی؟ واقعا میذاری؟

رفت سراغ سیب زمینی ها.با پوست کن پوست شون رو گرفت. سیر و پیاز رو یادش دادم چطور تمیز و پاک کنه.بعد رنده رو در اختیارش گذاشتم. چندبار گفت: تنهام بذار که خودم انجام بدم. نیا.

با هر دوبار رنده کردن این افاضات رو با صدای بلند می گفت:

-از این به بعد هرچی درست کنی می خورم مامان. چقدر رنده کردن سخته.

-از این به بعد هر غذایی بذاری جلوم می خورم مامان.

-چرا مامانا موقع غذا پختن غر غر نمی کنن؟ این خیلی زحمت داره.

-خیلی زور داره این همه زحمت بکشی بعد بقیه بیان راحت بشینن بخورن. تازه یکی مثل من هم بگه نمی خورم. بدم میاد.

-چه خبرتونه این قدر تند تند گرسنه میشین؟ من همه  ش  باید توی آشپزخونه باشم.هی بپزم .هی بپزم. شماها فقط بخورین.

-مگه من خدمتکارم که بپزم. شماها فقط خورنده باشین؟

-برید بیرون از خونه م. نمی خوام براتون آشپزی کنم دیگه.

سه جمله ی آخر و چیزهایی شبیه این رو وقتی پیاز چشمشو می سوزوند می گفت. با صدای جیغ جیغی و تیز.یه چیزایی هم گفت که ...


بهش گفتم موقع آشپزی باید با عشق غذا بپزی که هم غذا خوشمزه بشه هم بقیه ازش لذت ببرن. هم خودت. حرفای آزار دهنده بزنی بقیه رو ناراحت می کنی. کسی غذاتو نمی خوره.

خلاصه برای سه تایی شون یه کتلتی پخت که واقعا خوشمزه بود. ولی اونقدر ناله نفرین و غرغر و حرفای بد چاشنیش بود که فکر کنم هرسه تاشون تا صبح معده درد و دل درد  بگیرن از این همه انرژی منفی .


میگه: واقعا چرا مامانا برای همه غذا درست می کنن؟ این همه زحمت و سختی داره.


از آشپزخونه نگم دیگه! روغنی... چرب... آب چکون از آب سیب زمینی و پیاز...

لالا لالا گل پونه

اگه کرونا هم باشه فعلا خفیفه.

بدن درد و سرفه و سرگیجه ش گاهی غیرقابل تحمل میشه اما اغلب میشه باهاش کنا ر اومد. دارو می خورم .

بس که قیافه ی ترسیده و نگران پسربزرگه رو می بینم که دم در اتاق کشیک میده ببینه من دچار تنگی نفس میشم یا نه، حس می کنم کم کاری کردم که نفس تنگی ندارم. به پسرکوچیکه و آقای پدر هم باید پنج بار در ثانیه بگم: فاصله بگیرین. از اتاق برید بیرون. می گیرین.

خلاصه که عجب غلطی کردیم کرونا یا سرماخوردگی گرفتیم.

اینا به کنار...

توصیه های خواهرها . نگرانی های مریم.

واقعا خجالت می کشم.

خودم وقتی دوستی خودش یا اطرافیانش دچار بیماری شدن، کلی توصیه و سفارش و دستور مراقبت از هرجای دنیا و هر کانال و مسیری رو براش می فرستادم. همه  ش هم از روی مهر و علاقه و نگرانی بود که زودتر خوب بشن.

الان دارم فکر می کنم اگه باعث نگرانی و استرس شون شده باشم چی؟ اگه کفری شون کرده باشم چی؟ اگه با دیدن تعداد پیام های من فکر کرده باشن: اه..باز پیامای این شروع شد، چی؟

از همینجا  ازشون عذر می خوام.


جونم براتون بگه که یه ذره هم در خودم نمی بینم بشینم اون دمنوش ها رو درست کنم، آب هویج بگیرم یا فلان میوه رو با فلان ویتامین بخورم. نه جونش رو دارم نه حوصله ش رو.  از تصور این هم که پدر و پسر آشپزخونه م رو بترکونن برای درست کردن این چیزها، ترجیح میدم صدام درنیاد و چیزی نگم و نخوام.

دراز می کشم و می خوابم و می خوابم و می خوابم.

شکر

تابستون رسمی ما دهم مرداد شروع شد. تا نهم مرداد چندبار تاریخ آزمون تیزهوشان عقب افتاد، لغو شد، نامعلوم شد تا بالاخره نهم رو تعیین کردن.

روزها و شب هامون با ذکر مصیبت پسرک که( من قبول نمیشم..من قبول نمیشم...من قبول نمیشم) سر می شد.

سوم راهنمایی بودم. مدرسه م توی دومین ماه سال تحصیلی بخاطر انتقالی بابا به اهواز عوض شده بود. درس هایی که داده بودن از من جلوتر بود. احساس خنگی مطلق می کردم.علوم و ریاضی رو به تشخیص معلم از فصل های جلوتر شروع کرده بودند و من فصل ها رو به ترتیب لیست کتاب یاد گرفته بودم. نمی فهمیدم اینا چی میگن. فرمول نویسی چیه؟ موازنه شیمیایی چیه؟ داشتم می مردم از غصه ی اینکه چه چیزهایی هست که یاد دادن و من نبودم و یاد ندارم. دفترهای همکلاسی ها رو جمع می کردم می بردم خونه ، از ظهر تا نیمه شب رونویسی می کردم تا مطالب درسی  رو داشته باشم.تا ثلث اول که بشه آذرماه، جون دادم پای جزوه های ریاضی و علوم. تنها هنرم انشاهام بودم و فارسی.

یک آزمون علمی برگزار می شد توی دوره ی ما. آزمون رو که دادم اومدم خونه و ذکر( من قبول نمیشم. من قبول نمیشم. من قبول نمیشم...) برداشتم. یک روز بابا جلوم ایستاد و گفت: قبول میشی گفتم نمیشم. گفت خب نشو. اتفاق مهمی نمیفته که. قبول شدن یا نشدن توی یه امتحان علمی اتفاق مهمی نیست. نشدی که نشدی. از این به بعد نمیای آیه ی یاس بخونی ها. اگه بشنوم بازم داری میگی قبول نمیشم...مدرسه رو  هم دیگه نمیری!!! ( فقط روش های تربیتی انتحاری نسل ما رو ببین).جواب آزمونه  اومد. نمیدونم نفر اول شدم یا دوم. کلاس به هم ریخت. شاگرد اول کلاس به مدیر نامه نوشت که این دخترجدیده پارتی داره تو اداره. چون خودش مدام میگفت قبول نمیشم. حالا چطوری اول شده. معلومه با پارتی بازیه.به معلم ادبیاتم که مثل همه ی معلم ادبیاتهای سالهای تحصیلم منو دوست داشت نامه دادن که این دختره متقلبه. مراقبش باشین. معلم ادبیات صدام زد و توی راهرو نامه رو نشونم داد و گفت مراقب دوست و دشمنت باش. می خندیدم. دوستهام رو ول نکردم. همچین نادونی بودم.

من این قصه و برای پسرک با خنده تعریف می کردم که بهش بگم او هم مثل من اهل ( نمیشم..نمیشم) هست و باید باهاش کنار بیاد.نشد هم نشد. مهم نیست. می تونه توی همون مجتمع مدرسه ی قبلی بره قسمت راهنمایی و ادامه بده.

امروز غروب که با کلی ترس و استرس سایت رو باز کرد  و از اتاق اومد بیرون و گفت قبول شدم، نگاهش کردم. بغلش کردم. بوسیدمش.تبریک گفتم.

می دونم حالا حالا ها با( نمیشم نمیشم نمیشم )گفتن هاش ماجرا دارم ، سر هر آزمون و امتحان و  پروژه ای. اما خوشحالم که خودش متوجه شد تلاش کردن نتیجه میده. هدفمند بودن نتیجه میده.

حالا من بخاطر استمرار اجباری که برای رونویسی و خوندن و حفظ کردن و مرور مطالبی که در نبودم درس داده شده بود، آزمون رو اول یا دوم شدم. اما این طفلی چندماه آزگار، صبح و شب تست زد، تست زد، تست زد تا نتیجه گرفت.

بی انصافیه که بگم همه چیز نتیجه تلاش خودشه. معلمی داشت که گاه تا یازده شب می اومد دم خونه ی بچه ها و کتاب ها رو تعویض می کرد و می برد برای بقیه ی شاگردهاش. صبح تا غروب هم مراقب تست های، فیلم ها و پوسترهایی که می فرستاد بود و از بچه ها نتیجه ی عملکرد می خواست و مسئولیت پذیری و دلسوزی یی فراتر از معلمی کردن برای بچه ها خرج کرد. وقتی روحیه ش از دست می رفت باهاش حرف می زد و تشویقش می کرد.

خوش شانسی و خوش اقبالی پسرکه که معلم های دو سال اخیرش بسیار خوب بودند . ماجراهای  عاشقانه ش با معلم کلاس پنجمش هنوز توی نوشته های همین جا موجوده.

شکر که آدم خوبه ی خدا سر راه بچه هام قرار می گیرن و گذران این روزهای بیهودگی رو برای ماها که پدر و مادریم با هزار دغدغه و مشغله و دل نگرانی، آسون می کنن.

کر کر خنده ی کوید نوزده

دلم که تنگ میشه، دلتنگ که میشم، گریه که می کنم، چشمام پف می کنه از گریه ورقلمبیده میشه، قلبم که مچاله میشه و می خواد از جاش کنده بشه،  فکر می کنم دیگه آخر دنیاست. دیگه بدتر از این ممکن نیست. دیگه سیاه تر از این سرم نخواهد اومد.اما همیشه چیز قشنگ تری هست که منتظرمه و تا منو می بینه میگه: ( بچه ها...پری داره میاد. آماده...آتششششش!! )

صبح با تن دردمند، چشمایی که حسابی می سوخت، گلویی که می خارید، سرفه هایی که هرچه کردم نمی شد قورتش داد( چندروزه  به محض خوردن غذای ادویه دار و طعم دارسرفه می کنم)، دالان های پارک رو رفتیم و رفتیم و رفتیم. دیدم پاهام توی هم می پیچه و نای راه رفتن ندارم. سرم گیجه و تنم دردمند.

برخلاف اسفند ماه که با هر تکون و علامتی می گفتم: این کروناست . ما همه مبتلا شدیم و من از گنبد سوغات آوردم( حالا یا از بیمارستان، یا از مراسم)، تا بالاخره بویایی و چشایی مون رفت و ایمان آوردیم به قدرت کوید نوزده، این بار فرافکنی می کنم و با هر درد و سرفه و خستگی و گیجی یی میگم، سرماخوردم. اونم سرمای شدید!!!

اگه مصونیت شش ماهه هم داشته باشه دیگه مال من تموم شده و وقتشه که کوید خاردار باز نیش هاش رو توی تنم فرو کنه.

جای خوابیدنم رو جدا کنم تا بقیه در امان باشن.بالاخره ببینم سرماست یا کرونا.

خواب..خواب...خواب...

منگی..بیحالی..خستگی...سرفه های نرم و خارخاری...

ببر مرا

دیروز دخترها گفتند گنبد زرد است. امامزاده باز شده. خفتگان زیر خاک و سیمان و سنگ ( که هریک بسته به شانس ِ نوبت دهی شهرداری و پیگری بازماندگان، روکش بالینش یکی از اینهاست) مجازند به دیدار.

امروز هی فکرم رفته بود به آن سنگ سیاهی که نیم تنه اش  بر آن نقش بسته بود و هیچ کدام از ما پنج دختر ، توی این شش ماه ندیده بودیمش. تنها کسی که دیدش آقای داماد بود که برای نصب سنگ جواز حضور داده بودندش.

امروز غروب آن تبلت جلدصورتی تکه تکه شده را باز کردم. دختر کوچک مامان رفته بود به دیدارش. من دختربزرگه ام و بفهمی نفهمی حس مالکیت غریب و شدیدی به بابا و مامان دارم و خودخواهانه حس می کنم آن دو بیشتر از بقیه ی دخترها مال من اند. شاید بخاطر این  فاصله ی چهار تا یازده سالی ست که با چهارتاشان دارم. حس می کنم بیشتر از بقیه محقّم که غم شان را بخورم. که گریه شان را بکنم. که حسرت شان را ببرم. که خاطره ی دلخوری ها و توقع ها و حفره های رابطه ی بُنُوَت میان خودمان و آنها را  ، کناری بگذارم و فقط به این فکر کنم که توی این دنیای به این گُندگی هرگز دیگر کسی مادرم نیست و هرگز کسی دیگر پدرم نیست.

عکسها را نگاه می کنم و گریه شره می کند و پنهان می شوم توی تاریکی اتاق، لب تختم. می نویسم: عکس کامل نگرفتی از مامان. ناخودآگاهم برای آن سنگ، هویت قائل شده و بهش می گوید (مامان).عکس کامل می فرستد از نیم تنه اش و شعرم که پایین سنگ حک شده. گریه می کنم. دوست ندارم کسی پیدایم کند. حوله ی حمام روی جالباسی پشت در است. شاید آنجا زیر شرشر دوش بشود بی امان گریه کرد.گریه می کنم. راه نجات نیست ولی...!  چیزی میان راه گلویم ایستاده. نا بالا می آورم نه قورتش می توانم داد.

دلم رفتن می خواهد. دست کشیدن روی صورتش را می خواهد.حرف زدن باهاش را می خواهد. زار زدن زیر آسمان خدا را می خواهد.آنقدر زار بزنم تا بمیرم. تا رها شوم از بار این همه غصه که مادر نداشته باشی و شش ماه لعنتی نتوانی بالای سرش حاضر شوی. طفلک بابا که این وقتها کمتر غصه اش را می خورم.نه که کمتر. نوعی دیگر. سبک تر انگار. پذیرفته تر انگار.

امشب که خوابیدم، پرنده کن مرا. بگذار بال بزنم .بال بزنم .بال بزنم و خسته و پرشکسته و درمانده سقوط کنم روی سنگ سیاهش. امشب که خوابیدم، گرد و غبار کن مرا. با همین بادهای سرکش شهریور، افتان و خیزان ببرم تا کنار عکس نیم تنه اش که وقتی عکس کامل را دیدم صدایی توی سرم گفت: پاهای بلندش اینجاست. درست همینجا که سنگتراش نوشته (مادر... مادر از زیباترین شعر خدا ).

سرتو بلند کن ببینم...

غمگینم و باز مثل همیشه همه چیز زیر سر توست.

گرچه که رنگها باید حالم را خوب کنند.

اما نمی گذاری...

نمی گذاری...

نمی گذاری...!