پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مقابله به مثل

خدایا ملنگ ها و مغرور ها و حرف نزن ها و غُد ها و از خود متشکرها و دُرّه ی نادره ها و یکی یکدانه ی عالم و دنیا به یک ورش حساب نکن هات را می فرستی سراغ من که چه آخه؟؟؟؟

خیلی اعصاب دارم من؟؟؟؟

نمیشه از این ملوس هاس خوش سر و زبون و فدایی و قربان صدقه گوی : چه سری، چه دمی ،عجب پایی هات را می فرستادی برام؟

یکی لااقل. فقط یکی.

نمی شد؟


خیلی خب...

آن وقتی هم که تو به صف می کنی مان و هی سوال و جواب می کنی که چرا و چگونه؟ خواهم گفت: قربان سرت بروم من...نمی شد دیگر. نشد!


نکشی مون رییس

شماره پنج یادتونه؟ ایـــــــــــــــــــنجا رو ببینید و پستهای بعدیش رو.

کاس ششم های مدرسه مون امسال سیزده تا قبولی استعدادها درخشان داد. چهارتا دانش آموز از مدارس دیگه بودن که البته همین معلم خودمون باهاشون کار می کرد.

نه تا شون مال مدرسه خودمون بودن.یکی از این نه تا پسر مامان شماره ی پنجه.

فقط تصور کنین برای چاپ و نصب بنر تبریک و تشکر از معلم و مدیریت دبستان چقدرها دستور و خرده فرمایش داد بهمون. بعدم خودش رفت سرکوچه شون داد بنر رو چاپ کردن.و آقای همسر با همکارش در مورد نصب حرف زد و زیباسازی اجازه ی نصبش در خیابون اصلی رو داد.( قبل تر هم توی جلسات فوق العاده ی بچه ها با معلم شون، خسابی دستور می داد و امر و نهی می کرد)

امروز هم گروه مادران زده برامون.

حکم هم کرده که فردا بریم دست بوس معلم برای تقدیر و تشکر.

ما از قبل برنامه داشتیم که تشکرمون با یکی از مامانا  دوتایی باشه و حالا شکلش فرق کنه.

این وسط چه اتفاقی افتاده؟؟؟

عصر بهم زنگ زد که خانم فلانی...چرا بنر بچه ها رو برداشتن؟ فقط دو روز بود. شما گفتین یه هفته.

شب زنگ زدیم به همکار گرامی. از قرار دیشب یه معتاد کراکی زده بوده به سرش و بنرهای سرتاسر خیابون اصلی رو پاره کرده بوده. از بنر رهبر و سردار سلیمانی تا این بچه های طفلونکی.

خلاصه که مامان شماره ی پنج منو ببینه رگ گردنمو با دندون پاره می کنه و خونم رو گرماگرم می نوشه.


پ ن:

عکسهای پاره پوره رو دیدم. واویلا... همه رو از پایین به بالا جر داده. حرمت و احترام بالا و پایین مملکت را نگه نداشته. حالا خودش مردی مفلوک و پیزوری  بودکه به یک فوت می افتد روی زمین.

شیب خراب

امروز بعد از شش هفت ماه، بردمش بیرون تا براش پیراهن مردونه و ساعتی که بهش قول داده بودم رو بخرم. نهایتِ  راه رفتن در این هفت ماه ، دو سه بار پیاده تا پارک با  دوست همکلاسیش و ما مامانا و چند روزی پیاده روی صبح خیلی زود در پارک دیگری بوده که سرهم ده روز هم نمیشه.

پیاده روی محبوب منه. و در این شرایط هم دوستش دارم. هم برای اینکه چشم چشم کنم توی درخت و آسمون و مردم و مغازه ها، هم برای اینکه از نشستن توی ماشینی که نمیدونم قبلش کی سوار بوده، آلوده بوده یا نه، اجتناب کنم. بعد از نیمساعت راه رفتن گفت: کمرم درد می کنه. گفتم : کمرت یا پاهات؟ گفت: کمرم. گفتم: پارک می رفتی کمردرد نمی گرفتی ها. چون زیاد توی خونه موندی این پیاده روی کوچولو اذیتت کرده. گفت: نخیرم. توی پارک با اون زمین شیب دارش کمرم درد نگرفت. الان فکر کنم یه چیزیم شده که کمرم درد گرفته.

کمر درد و چی و چرا رو  رها کردم. پرسیدم: کجای پارک شیب داره؟ گفت: همون راه اصلیش. متوجهش نشدی یعنی؟ گفتم: نه. نداره. اگه داشت می فهمیدم. شیب کجا بود؟ گفت» رو به بالا شیب داره. گفتم : نداره. جدی و بی ادا و اصول گفت: شیبت خرابه مامان. وگرنه حس می کردیش.

سرناهار برای بقیه ماجرا رو  تعریف کردم. آقای پدرش گفت: آره.شیب داره. گفتم: نداره. گفت: درست میگه. شیبت خرابه!

قول محضری که میگن همینه

می بینه. جواب نمیده. عصبانی میشم. کلا بیخیال هرچی گفتم میشم. به خودم محکم و جدی میگم( من و یکبار دیگه حرف زدن؟ عمرا! ابدا! هرگز! )

دوباره تا یه چیزی می بینم که بدونم ممکنه جالب باشه یا دوست داشته باشه، یادم میره چه قولی به خودم داده بودم.


خداااااااااااااااااااااااااااااااااا

لطفتون مستدام سرورم

این ماه تا سر موعد حجم ماهانه ، دوازده گیگ از نت خونه مونده بود.پررو پررو میگه:

-می بینین چه لطف بزرگی بهتون کردم. استریم دیدنمو کم کردم. گیم آنلاین دیدنمو کم کردم تا شما نت داشته باشین؟ باید ازم تشکر کنید و قدرمو بدونین. فقط دلم برای نیما سوخت که بتونه امتحانهاشو بده و بخاطر تموم شدن نت از امتحانش نمونه.



حالا نیما کلا کلاس ها و امتحاناش رو با بسته های گوشی می رفت.


خارجی دوس دارن

آقا

یکجایی به کتابی که خیلی هم باحاله و مفهوم غنی یی داره میگن اه اه و پیف پیف. جمله هاش سنگین بود. نمیشه سریع خوندش.( کتاب ترجمه)

بعد همونجا میان میگن کتاب فقط سارتر و کامو. ایرانی هم اصلا نمی خونم چون اندیشه ندارن.نمی فهمن.وقت تلف کردنه.



لااقل نمیگه دور از جون ده  پونزده تا آدمی که نویسنده ان و توی این جمع نشستن و از قضا همه هم ایرانی ان.


شما هم فکر می کنین در بند اسامی مشهور، اونم از نوع بسیار قدیمی موندن یا چی؟


نکشی مون با سلیقه ی فاخرت دکتر!

فعل

خدا بخیر بگذرونه با این بازگشایی مدارس و حضوری شدن احمقانه ای که تا چند ساعت مونده تا بازگشایی هنوز تکلیف صریحش مشخص نیست.

امیدوارم مدرسه ی جدید اونقدر کاردانی و درایت داشته باشه که با جون این بچه ها بازی نکنه و فاجعه به بار نیاد.

فعلا که جلسه ی توجیهی دانش آموز و حضور یکی از اولیا اجباریه. دوساعته ست. بریم ببینیم چیا میگن و چه خواهند کرد.

مخالف تعطیلی یکساله ی مدارس هستم..اما می تونن غیرحضوری با نیروهای آزموده ، این روند رو اداره کنن.

معلم ششم مون( اونی که مهارت و دانش کافی داشت، نه اون مجنونی که همه چیز رو از دریچه ی گناه و جهنمی بودن به بچه ها می گفت) از اسفند ماه مسئولیت هردوتا کلاس افتاد گردنش و تموم کم کاری های اون معلم اهمال کار رو هم انجام داد. کتابهایی که فقط سی درصدش درس داده شده بود رو تموم کرد و سیزده تا قبولی تیزهوشان هم داد. پس هستن آدمایی که مسئولن و درک می کنن و دل می سوزونن برای بچه های مردم. اما سیستم بیشتر ترجیح میده احمق هایی که فقط ذکر رو به آسمون می خونن و بچه های مردمو از جهندم و آتیش و لهیبش می ترسونن و تشویقشون می کنن که برید فلان کشور با کافرها بجنگین تا کشته بشین و برین بهشت، بیشتر بها میده. تقدیر نامه میده. امکانات میده. تاج سروری میده و ... .کاش کمی هم به شایسته سالاری اهمیت می دادن. اما وصل بودن به شهدا ( مظلوم شهدا که ندونستن از اسم و رسم شون چه سوءاستفاده ها خواهد شد حتی بعد از چهل سال) و ... بهانه ی خوبیه برای ورود آدمهایی که ابدا شایسته نیستن. وقتی میگم ابدا ، شما یک لیسانس ادبیات رو در نظر بگیرین که نتونه مفهوم فعل رو برای دانش آموز تعریف کنه و یاد بده و فرضا بگه ( برگ) فعل جمله ست!!


مرغ همساده

دارم کتابی رو می خونم که دوست مترجم بزرگواری گفتن  کتابی از این نویسنده دیدن که از لحاظ مجوز گرفتن از ارشاد اصلا  در کشور عزیرمون قابل ترجمه نیست. همینی که که دارم می خونم تا اینجا  جالبه برام. هم محتوا هم زبان روایتش. دختر راوی داستان بشدت عقده ی حقارت داره و یک  ارزن اعتماد به نفس در وجودش نیست و مدام در حال مقایسه خودش با تمام عالم و عیب و ایراد گرفتن از ذره ذره ی جسمش هست. آنچه می خوام در موردش بگم اینه: حرف زدن راوی در مورد جسم دخترانه ش با تمام ترفند های ترجمه و جایگزینی کلمات و استفاده از واژه های ارشاد پسند، عریانی و صراحت خودش رو داره. به هیچ وجه مخالف ترجمه های عین به عین و وفادار به متن اصلی در مورد تنانگی نیستم. اما ...

خواستم بنویسم ( سوالم اینه که)، دیدم کی اینجا به سوال من اهمیت میده؟ پس جمله م رو بصورت گزاره ای می نویسم.

در کتابهای ترجمه ما می تونیم خواننده ی روایت راوی ( اول شخص یا دانای کل) در مورد شخصیت قصه باشیم. به هرکجای بدنش اشاره کنه. چه صریح چه با استعاره و لفافه، اما در کتابهای تالیفی موی سر و یقه ی باز و ساق پای سفید و ... خط قرمز می خوره. حرف از بوسیدن حرامه. حرف از آغوش حرامه. کلا عواطف انسانی حرامه. جنگیدن خوبه. دعوا و نزاع خوبه. افسردگی خوبه. هر ارتباطی میان شخصیت ها، ولو  برمبنای ضدیت باشه، باید با صیغه  و قَبلتُ به هم وصل بشه. به جرات می گم این سختگیری ها در مورد نویسنده های  خانم با شدت بیشتر و بی رحمانه تری اعمال میشه.

حرفه ی یکی از خواهرهام  آرایشگریه. مهارتهای مختلف رو تا سطح مسترینگ بین المللی گرفته  و چند سالیه که جمع کرده رفته ساکن یه گوشه ی این دنیا شده. مردم گریزه؟ نه! بشدت اجتماعی و بذله گو و خوش برخورده. آب و نونش اینجا درنمیاد با خانومهای مشتاق تتو و کاشت ناخن و آمبره و کراتینه و ریبادینگ دوست؟ چرا  خیلی خوبم درمیاد. چون هیچ جای دنیا مثل خاورمیانه عاشق آرایش های دایم و غلیظ  و افراطی نیستن.دلیل رفتنش به همون خنده داریه که می شنوید.

وقتی از موی کراتینه، شلاقی ، آمبره و لایت شده از پشت سر مشتری عکس میذاره، فورا براش پیام میاد که: فلانی...به جرم اشاعه ی فحشا و گذاشتن عکس مستهجن به شعبه ی فلانِ دادگاه فلان مراجعه کن. بماند که گزارش این عکسهای مستهجن رو همکارهای خودش میدن به صنف. چون خواهرم بومی اون شهر نیست و بعد از نزدیک بیست سال هنوز غریب به حساب میاد و یک غریبه حق نداره اونجا امرار معاش کنه و با دست عمل شده ی لنف بسته ی همیشه ورم کرده ، پول دربیاره.

سه سال پیش وقتی بهش  گفتم : تنهایی و غریبی اذیتت نمی کنه؟ مریض بشی کی ازت مراقبت می کنه؟ دلت تنگ بشه دیدن کی می ری؟ اونم تویی که مدام  با دوست و آشناهات رفت و آمد داری. گفت: اینجا بمونم هرچی با این دست از کارافتاده درمیارم باید پنج میلیون پنج میلیون برم جریمه بدم برای عکسهای مستهجنی که میذارم. لااقل اونجا می دونم پول زحمت و کارم رو خودم می گیرم. نمیره توی جیب دادگاه و ... گفتم عکس نذار.گفت تبلیغ کارمه. مشتری چطوری کیفیت کارم رو ببینه از راه دور؟

بهش گفته بودن گذاشتن عکس موی زن مسلمان حتی اگه صورتش دیده نشه، مصداق اشاعه ی فحشاست.گفته بود عکس خارجی بذارم بگم من اینو انجام دادم؟ تقلب کنم؟ گفته بودن: زن خارجی هم نباید بذاری. شاید شوهرش راضی نباشه!!!!!!!!!


خلاصه فرقی نداره شما توی چه صنفی کار می کنید و چه حرفه ای دارید.حق ندارین اسم مو و روی زن ایرانی رو بیارین.چون هم اونا هم شما می رین جهندم. البته شما وضعتون بدتره. چون هم باید جریمه بدین. هم ممکنه ممنوع القلمت کنن . هرچه یکسال براش جون کندی و کلمه به کلمه گشتی و فکر کردی و  حتی خوابش رو  دیدی   و نوشتی می مونه روی میز خودت و مثل یک بچه ی نه ماهه ی مرده به دنیا اومده عذاب توامانِ بودن و نبودن بهت میده.


کاش خارجی بودیم!

یه جمله هست میگه خار داره... همون!

مرغ همساده غازه!


شوخی شوخی...با ریش بابا هم شوخی؟

معاشرت و هم صحبتی و  حتی رفت و آمد با دوست های خوب و باب میل، حس خیلی خوبی داره. دنیا قابل تحمل میشه. رنجوری هات کمتر میشه. سروتونینی که در خونت ترشح می کنه، حالت رو واقعا خوب می کنه.حالا از هر طیفی که باشن. خانواده، فامیل، غیرهمخون، ندیده ی مجازی و ...

(خوب) یعنی همون باب میل تو بودن. یعنی هم شکل تو بودن. یعنی مثل تو بودن. در عین اینکه ( تو  ) می تونی  باب میل یک دنیا آدم نباشی و اصولا نابهنجار و غیر عادی تلقی بشی یا برعکس، محبوب و معمولی و دوست داشتنی به نظر بیای. مسیر کلام رو عوض نکنم. می خوام بگم با آدم هم شکل و همدل و متجانس ( جنسیت نه. سنخ. نوع. شباهت دنیای درونی) ، زندگی خوب می گذره.


فقط یه نکته هست. این آدمها یا دیر به دست میان. یا اگه هم به دست بیان وقت زیادی برای تو ندارن. کم ان کلا. هم از لحاظ کمیت هم از لحاظ کیفیت حضور. کم ان. کمیاب ان. گاهی اوقات نایاب ان.


اللهم!

تولد در اروپا و آمریکا و اقیانوسیه نخواستیم ازت. اما کاش از اینها برامون زیاد می آفریدی.یه دونه تمام وقت می آفریدی.

( تمام وقت)  از این لحاظ که بعضیاشون میان به ناخنکی به روح و روانت می زنن میرن تا برف سال بعد .




یاد این افتادم:


خدایا ممنون که ما رو در قاره ی آفریقا نیافریدی. اما اگه در اروپا و آمریکا هم می آفریدی چیزی از بزرگیت کم نمی شد.

البته من در آفریقای پر از رنگهای زنده و شاد و رقص های ریتمیک  هم هیچ مشکلی نداشتم. راضی بوده به رضای خدا. نیم متر پارچه با رنگی  تند می پوشیدم. موهامو مثل زمین شخم خورده می بافتم، پابرهنه روی زمین خدا راه  می رفتم و منتظر می موندم آهویی، خرگوشی چیزی شکار کنن بیارن ، برای شب آبگوشت درست کنم. فارغ از نگرانی گرونی خونه و دلار و بنزین و شهریه ی مدرسه و گوشت و میوه و نون و کفش و درمان و تارموهای دیده شده که منو به جهندم می فرسته و ...


فکر کنم نیازم به معاشر هم رای و دوست یکدل هم مرتفع می شد  دیگه . داستان هم نمی نوشتم.

نصف العیش

خب..

امروز بهترم. تهوع و پیچش لعنتی معده رفته. سرگیجه و عدم تعادل هست.از توی سرم یه چیزی مثل جریان الکتریسیته رد می شد. انگار میدان الکتریکی قوی یی توی مغزم اتصالی داده بود و جرقه هاش سطح زیرین  استخوان جمجمه رو می لرزوند. مسلمان نشنود، کافر نبیناد!  دارم هنوز اینو.  اما در کل خدا رو شکر.

دلم می خواد راه بیفتم برم چند تا گل قشنگ( سانسوریای ابلق، آگلونمای صورتی، سینگونیوم صورتی،پاپیتال مینیاتوری و ...)  برای خودم هدیه بخرم که توهم کرونا رو شکست دادم

و یه عالمه پارچه با طرح فلامینگو و برگ های هاوایی و جغد و گوسفند و برگ خزان و کاکتوس و نستعلیق و گل های رنگی بخرم و مانتو و روتختی و دامن و کوسن بدوزم.



خب دیگه  ...موجودی بازار گل غرب تهران و بازار پارچه ی مولوی رو خالی کردم.



وصف العیش، نصف العیش.

خِلاص!!


خیالتم قشنگه!



متوجه شدم از (خب) خیلی استفاده می کنم. خب شاید (خب) داره تکیه کلامم میشه.