پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

گزارش یک خوشبختی عظیم

دیروز به قدری لبریز از شوق و هیجان بودم که کلمه ای برای توصیفش پیدا نمی کنم. لبریز شدم از آغوش های گرم ، از نگاه های مهربان، از دستان بخشنده و محبت های ناب.

همسر و پسرهایم خندان و مشتاق روبرویم نشسته بودند.

زن بسیار بزرگی که سالهای جوانی ام را خواهرانه و مادرانه برای من و بچه هایم مهربانی کرده و بی منت و سخاوتمندانه ابر شده بود و باریده بود،آفتاب شده بود و تابیده بود،روبرویم نشسته بود.

دوستان دبیرستانی  قریب بیست و چندسال قبلم ، که نوجوانی مان را پشت نیمکتهای  دوم ریاضی مدرسه ی بنت الهدای اهواز با هم سپری کردیم و همه باهم ، بیست و چندنفری،  بخاطر لجبازی دبیر پیرمان، آقای (ج) ، از درس  ریاضیات جدید تجدید شدیم و تابستان را گروهی توی خیابان های داغ اهواز کلاس جبرانی  رفتیم و  کر کر خندیدیم ، روبرویم نشسته بودند.

دوست بیست ساله ی جوانی ام ، رفیق حرف ها و گریه ها و  خنده های  خفه ی تا دم صبح و  قهقهه های صبحگاهی تا خود شب ، روبرویم نشسته بود.

دختردریای شمال، دختر شهر انزلی، با یک بغل مهربانی و محبت ناب و بی همتا، با یک آسمان بزرگی و زلالی  روبرویم نشسته بود.

هنرجوهای کارگاه قصه ام ، با کلماتی پر از بوی گل، روبرویم نشسته بودند.

خوانندگان کوچک و بزرگسال روبرویم نشسته بودند.

زن جوان و زیبایی  که از اقوام همسرجان است، جانان خوشگلش را بغل کرده بود و همراه مادر بزرگوارش روبرویم نشسته بود.

مدیر و معاون مدرسه ی پسرک ، بزرگوارانه روبرویم نشسته بودند.

پرسنل فعال و دلسوز و پیگیر و مهربان کتابخانه ی مرکزی قدس ، با نگاه های مطمئن و امیدوار ، روبرویم نشسته بودند.

گلباران بودم دیروز. نه از بابت دسته گلها و گلدان ها و حباب های گل های زیبا،  غرق بودم در گل افشانی صورتهای مهربان و لبخندهای وسیع. در آغوشهای پرمهر.

خدا (وی آی پی) محشری برایم فراهم کرده بود با نگاه ها، آغوشها وکلمه ها . قربان محبتت خدا جانم.

فراموش کردم استرس و دلشوره را. فراموش کردم لرزیدن صدا را.  همه ی آدمهای روبرو، آدمهای اشنای خودم بودند. چه جای دلشوره و استرس می ماند آخر؟

خوشبختی موج می زند کنار دیواره های قلبم.توی نگاهم. توی بند بند وجودم.

خدا نشسته بود چای می نوشید و تماشایم می کرد. زیر زیرکی می پاییدمش و بابت این همه خوشبختی بوسه ای برایش می فرستادم.