دیروز به قدری لبریز از شوق و هیجان بودم که کلمه ای برای توصیفش پیدا نمی کنم. لبریز شدم از آغوش های گرم ، از نگاه های مهربان، از دستان بخشنده و محبت های ناب.
همسر و پسرهایم خندان و مشتاق روبرویم نشسته بودند.
زن بسیار بزرگی که سالهای جوانی ام را خواهرانه و مادرانه برای من و بچه هایم مهربانی کرده و بی منت و سخاوتمندانه ابر شده بود و باریده بود،آفتاب شده بود و تابیده بود،روبرویم نشسته بود.
دوستان دبیرستانی قریب بیست و چندسال قبلم ، که نوجوانی مان را پشت نیمکتهای دوم ریاضی مدرسه ی بنت الهدای اهواز با هم سپری کردیم و همه باهم ، بیست و چندنفری، بخاطر لجبازی دبیر پیرمان، آقای (ج) ، از درس ریاضیات جدید تجدید شدیم و تابستان را گروهی توی خیابان های داغ اهواز کلاس جبرانی رفتیم و کر کر خندیدیم ، روبرویم نشسته بودند.
دوست بیست ساله ی جوانی ام ، رفیق حرف ها و گریه ها و خنده های خفه ی تا دم صبح و قهقهه های صبحگاهی تا خود شب ، روبرویم نشسته بود.
دختردریای شمال، دختر شهر انزلی، با یک بغل مهربانی و محبت ناب و بی همتا، با یک آسمان بزرگی و زلالی روبرویم نشسته بود.
هنرجوهای کارگاه قصه ام ، با کلماتی پر از بوی گل، روبرویم نشسته بودند.
خوانندگان کوچک و بزرگسال روبرویم نشسته بودند.
زن جوان و زیبایی که از اقوام همسرجان است، جانان خوشگلش را بغل کرده بود و همراه مادر بزرگوارش روبرویم نشسته بود.
مدیر و معاون مدرسه ی پسرک ، بزرگوارانه روبرویم نشسته بودند.
پرسنل فعال و دلسوز و پیگیر و مهربان کتابخانه ی مرکزی قدس ، با نگاه های مطمئن و امیدوار ، روبرویم نشسته بودند.
گلباران بودم دیروز. نه از بابت دسته گلها و گلدان ها و حباب های گل های زیبا، غرق بودم در گل افشانی صورتهای مهربان و لبخندهای وسیع. در آغوشهای پرمهر.
خدا (وی آی پی) محشری برایم فراهم کرده بود با نگاه ها، آغوشها وکلمه ها . قربان محبتت خدا جانم.
فراموش کردم استرس و دلشوره را. فراموش کردم لرزیدن صدا را. همه ی آدمهای روبرو، آدمهای اشنای خودم بودند. چه جای دلشوره و استرس می ماند آخر؟
خوشبختی موج می زند کنار دیواره های قلبم.توی نگاهم. توی بند بند وجودم.
خدا نشسته بود چای می نوشید و تماشایم می کرد. زیر زیرکی می پاییدمش و بابت این همه خوشبختی بوسه ای برایش می فرستادم.