پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

جن و پری

دختر کوچولوی موفرفری قشنگ گفت: من از هیچی نمی ترسم. فقط از جن و پری می ترسم.

پسرک  کوچولو گفته بود من از سگ ها می ترسم. از سگهای گنده خیلی زیادتر می ترسم. و دختر جن و پری را گفته بود.

بچه که بودم جن و پری و قصه هایش مرگم بود. به پای آدمها نگاه می کردم مبادا سم داشته باشند و جن و پری در جلد تن شان فرورفته باشد.

فکر کردم بچگی هام با قصه های ترسناکی که دخترهای بزرگتر گفته بودند اینطوری ترسناک و وهم آلود سپری شده و الان همان کار را با بچه ها و نوه هاشان می کنند.

الان و جن و پری؟؟؟

آدمیزادِ الان دست هرچه شیطان و ابلیس و هیولا را از پشت بسته. جن و پری طفلی کجا ترس دارد؟؟

دلتنگی

طلبکار بودم. بی رحم و مطالبه گر:

-خوب اینجا راحت خوابیدی خانوم و عین خیالت نیست که دلمون برات تنگ شده. که دیگه هیچ جایی نیست که بیام و بگم اومدم به خونه ی امن و آرامشم. که بگم اومدم خستگی مو با چای نیمه شبی ت در کنم و شب با سر و صدای لک و لک طرف و طروفت توی آشپزخونه بخوابم و بشنوم: حالا همین شبی که اینجایی زود خوابت گرفته؟ راحت خوابیدی و اصلا دلت تنگ میشه برای ما؟ برای من؟میدونی چقدر چقدر چقدر دلم برات تنگ شده؟

و آنقدر زار زدم گه مرد قرآن خوان بالای سر بابا به آقای همسرگفت پدرته؟ و بالای سرمامان به من گقت: مامانته؟

فکر کرد اگر برای بابا آرام و بیصدا گریه کردم و حرفهام را توی دلم گفتم ( سلام کردم و دلتنگی کردم و فقط بابا بابا کردم)شاید پدر من نیست.

سهیم کی بودی تو

دوست دارم از کتابفروشی دوست و آشنام خرید کنم که هم در چرخه ی خرید کتاب از کتابفروشی ها سهیم باشم هم شرمنده ی دوستهام نباشم.

اما جیبم کوشولوئه...

چه کنم.



تکلیف سرخود

به نگاه از بالا مشکوکم و هرچی نشونه می بینم خودم رو می زنم به نادانی محض و کوری و کری و : نه بابا...تصور توست. نه بابا اینطوری ها نیست. نه بابا با شخصیت تر از این حرفهاست.

و عرض کنم که بله بابا دقیقا اینطوری هاست و دقیقا بی شخصیت تر از این حرفهاست و دقیقا ...

مجبورم میدونین...مجبور...

هستی چوب گرفته بالای سرم که هی برم و با کلی شک برگردم.

و بار برم و برم و برم.

یه بارم تو بیا خب.

معلوم نیست کی

اونقدر بی حوصله و بی انگیزه ام برای نوشتن اینجا و اونجا و همه جا که دلم می خواد هرچی اکانت  دارم رو دلیت کنم و بشینم این همه کتابهای نخونده م رو بخونم و نفهمم کی به کیه و چی به چیه.

دلم کلاس و تدریس می خواد. آدم مشتاق یادگیری می خواد که چشماش دودو بزنه برای یادگرفتن. دلم هرروز بیرون رفتن برای انجام کاری مشخص رو می خواد. دیگه توی خیابون تحمل ماسک رو ندارم. به هرجای خلوتی می رسم ماسکم رو میدم پایین. دلم یه سفر درست حسابی می خواد.

و بدتر از همه اینکه با این قرص جدیدی که اضافه شد  که خوابم رو منظم و عمیق کنه فقط روزها خواب آلوده ام و شبها باز با هربار گُرگرفتن بیدارمیشم و خواب عمیقی ندارم.



هیچ جا مثل اینجا نیست.

بیا برات بخرم

در مورد دوستمون و  کتابفروش های انقلاب:

تازه دستفروش های کنار خیابون رو کشف کرده. کتابهاشون پیش از تو و پس از تو و ملت عشق قاچاقی و  روانشناسیهای زرد.

از قیاسش خنده آمد خلق را

وقتی یکی شبیهشه چشمت میره که هی نگاهش کنی و فکر کنی انگار خودشه.

وقتی از نزدیکتر می بینیش می بینی نه..همچین شبیه هم نیست.

وقتی صداش و لحن حرف زدنش رو می شنوی می بینی واویلا...چه فاجعه ایه.


والله بخدا.

کتاب

این کتابهایی که موجود بود :

پدی کلارک / گدرگاهی در شن روان/ بهترین داستان های همینگوی/ جاده آنجلس/ تا بهار صبر کن/ابیگیل/سیندرلاهای مسقط/ میان آنها/داستان اضطراب من/کارخانه مرگ/ شاعرانگی در داستان کوتاه/ آخرین دختر/آخرین شاهدان/در/ به من گفتند تنها بیا/ تزار عشق و تکنو/توتال/ بودا در اتاق زیر شیروانی/پیش از آنکه قهوه ات سرد شود/ در خان الخلیلی اتفاق افتاد/فراری/گاو بازی/ادموند گانگلیون و پسر/طبقه منفی دو/پرده آهنین/آزادی مومن مسیحی/دعا برای ربوده شدگان/مردم گیاه/پستی/سال کلاغ/پیرزن جوانی که خواهر من بود/دفترچه پیدا شده/خداحافظ دلدادگی/ترانه ایزا/امپراطور هراس/من پانزده ساله ام و نمی خواهم بمیرم/فرشته ساز/حفره


ایارنی و خارجی درهمه. اسم نویسنده رو  ننوشتم. اصلا هم فر نکنید تنبلیم میاد.

بیست و چند تا کتاب هم خدارو شکر، هزار مرتبه شکر موجود نبود. بماند برای طرح زمستونی.اگه هرچی دارم رو نرم پارچه مخمل و پشمی بخرم.

با تخفیف بیست تا سی درصدی.

محاکات

فرداشب، پنجشنبه  ۲۷ آبان  ،مهمان کارشناس برنامه محاکات هستم. 

برنامه بعد از خبر ۲۲:۳۰ پخش میشه.

اگه دوست دارید ببینید.

به من بدبخت کمک کنید

زبان طنز منو می شناسین. بچه های اینستا هم می شناسن. بلکه هم بیشتر. چون اونجا استوری می ذارم و با خودمون و اطراف شوخی می کنم. شوخی نه حالا. زبانم طنزه معمولا.

نوشته بودم هم کتاب می خوام.هم قوری ششه ای برای دمنوش.هم پارچه. از هرکدوم یه عالمه. ولی پول ندارم. و نمی خوام هم خرج کنم.

غریب اینکه قدیمیا پیام دادن که من برات قوری کادو می خرم. من برات کتاب می گیرم. و ...

خب بهم برخورد . اینکه من درخواست نکرده بودم. شرح حال بود به طنز. کاری که بارها کرده بودم.

پنج هم که می خواد از دستفروشها برام کتاب بخره.

حالا هی بگو لیست کتاب طرح پاییز منظورمه و کتابهایی که می خوام جدید و چاپ اول و تازه منتشر شده ان و دست دومی ها رو منم بیست سی ساله دیدم و بلدم کجان و چی دارن .

خلاصه که عجب غلطی کردم.

باس مثل این بلاگرها از این به بعد استوری کنم: من و عشقم...هتل پنج ستاره ی فلان. من و پولهام  برج فلان. من و قوری هام فروشگاه لاکچری فلان . من و پارچه هام کارخونه ی نساجی فلان.بلکه م مردم از فکر کمک کردن به این آدم فقیر مفلس دست بردارن.