بخش های آغازین کتاب رونوشتی از جمعیت غالب مردان عالم است. مردانی که توجهی به احساسات و تغییرات و خواسته های همسران خود ندارند و در دنیای ساکت و خاموش و بی صدای خود به سر می برند و مثل یک ربات برنامه ریزی شده مسئولیتهای خانوادگی را انجام می دهند.
لئا ابتلا به سرطان سینه را نتیجه ی رنجهایی که از زندگی با چنین مردی به او تحمیل شده می داند و در جلسات شیمی درمانی با پسری بسیار جوانتر از خود معاشرت می کند و از سرزندگی و شوخ بودن جوان ( در عین ابتلا به سرطان) لذت می برد.
شاید رها بودن ذهن لئا از مسایل مربوط به شالوم در دوران چندماهه ی آشنایی با لوکا قدرت مبارزه به سرطان را به او داده که پس از گذراندن دوران درمان همچنان می نویسد و قصه تعریف می کند.بعید نیست که لوکا بهانه ای است برای چنگ زدن لئا به زندگی ای که سرد و بی هیجان شده ، نه اینکه تنها دلیلش باشد. با توجه به عاقبت رابطه چنین به نظر می رسد که لئا چنان سرشار از انگیزه و جسارت برای ادامه دادن زندگی است که در صورت آشنا نشدن با لوکا نیز می توانست بهانه ی دیگری پیدا کند، شالوم را طور دیگری ببیند و از تمام رنجهایی که وضعیت بغرنج اول کتاب را درست کرده دربگذرد و به زندگی ادامه بدهد.
داستان اضطراب من
داریا بینیاردی
ققنوس