پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پَخَلی

می رقصیدم. چه آهنگی بود؟ یادم نیست.ریتم تندی داشت که جلو و عقب رفتن منظم پاهام را با کنترل دستهای توی مچ بند آتل دارهماهنگ کند. طوری که نه سیخ بسوزد نه کباب. یعنی نه حرکت پاهام کند شود نه دستهای آزرده و دردناکم زیادی حرکت کنند  که شب تا صبح پیرم را دربیاورند.

هربار هندزفری توی گوشم فرو می کنم و جلوی بادکولر خودم را می جنبانم ، چشمم که می افتد به عکس بابا بالای کتابخانه های توی هال،فورا می روم به فروردین نود و هشت. وقتی هفت هشت ماه از رفتنش گذشته بود.همینجا در موردش نوشته ام. بعد از هشت ماه خواستم دوباره ورزش کردن با رقص را شروع کنم.ده دقیقه تکان تکان خوردم و بالاخره آن صدای توی سرم خودش را نشان داد.داد زد: بدبخت تو دیگه بابا نداری. می رقصی درحالی که بابا نداری. زنی هستی که بابا نداری. دختری هستی که بابا ندارد. حالا باز هم برقص. بچه ها مدرسه بودند.پدرشان سرکار بود. من بودم و صدای توی سرم.ایستادم و همانجا زار زار گریه کردم.

دوشب قبل باز عکس بابا نگاهم کرد. امسال از وقتی شروع کرده ام به دوباره رقصیدن،به عکس بابا که می رسم خودم بهش لبخند گشادی می زنم.که آن صدا نیاید و به گریه ام نیندازد.توی این روزهای کثیفی که سرمان پر از صدا و داد و بیداد بودهم عکسش را خندیدم.دوشب قبل آخرهای کارم بود. چشم هام را بستم و ناگهان بوی گندمزار سوخته ی شب تابستان توی مشامم پیچید. شما بوی پَخَلی سوخته را نمی شناسید.ما به گندمزار درو شده می گوییم پخلی.خ را با مدّ کوتاهی می کشیم.اگر بوی پخلی سوخته را بشناسید، آن را توی یک نیمه شب تابستانی نشنیده اید. اگر هم در نیمه شب تابستانی شنیده باشیدش، توی صندلی عقب پیکان سبزمغزپسته ای بابای من بین برادر و خواهرهای قد و نیمقدچرت تان نبرده موقع برگشتن از سازمان دهش پور. یکهو از خواب نپریده اید از صدای مامان که گفته: پری..روباه رو دیدی وسط جاده؟ دیدی چشماش چه برقی می زد؟ روباه را که ندیده بودم. اما بوی ساقه های سوخته ی گندم و دانه های باقی مانده ای که از دست کمباین دررفته بودتا ته بینی ام نشست کرد. تا همین امسال. تا همین دوشب پیش.چشمهام را تا چنددقیقه باز نکردم و رو به عکس بابا خودم را با ریتم تکان دادم و بو کشیدم و بو کشیدم و بوکشیدم.

شب بود. تاریکی بود. نور چراغ های جلوی پیکان وسط جاده روستایی بود.و دیگر هیچ.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.