امروز حسابس سرم شلوغ بود. از آن روزهایی که دنبال یک دقیقه وقت خالی می گشتم. همه چیز پشت سرهم و چسبیده به هم باید انجام می شد.
صبح رفتم مدرسه ی پسرک تا در مورد دو موضوعی که قاصد شده بودم، صحبت کنم.بعد با معلم پسرک کار داشتم. چهل و پنج دقیقه پشت در کلاس منتظر ماندم تا زنگ تفریحشان بخورد و معلمش را ببینم . تلفنم هی زنگ خورد و هی زنگ خورد و وسط صحبت جواب دادم .بعد دوان دوان با پسر جان رفتیم تا انقلاب و دفتر ققنوس و گرفتن سهیمه ی گلستانم. یکساعت بعد در خانه، تند تند قارچ و سوسیس و کالباس( ناسالم، پرکالری، چرب ، اصلا خود خود گوشت گربه) خرد می کردم و پنیر بیرون گذاشتم و کنسرو ذرت باز کردم و منتظر پسرجان بودم که خمیر بگیرد تا برای شان پیتزا درست کنم.
هفته هاست که وَک می زنند برای پیتزای ناسالم و من ماه هاست که سوسیس و کالباس را حرام اعلام کرده ام. امروز روزشان بود.
پسرجان نیم ساعت شد، نیامد، یکساعت شد، نیامد، نزدیک یکساعت و نیم شد که آمد و فر با شعله ی روشن، خالی خالی یکساعت روشن بود. از لای در خودش را نشان داد و گفت:
-بربری بسته بود، نون فانتزی هم گفت بیست دقیقه ی دیگه خمیر می زنه. بذار بیست دقیقه بشه، برم ازش بگیرم.
کفری بودم از اینکه اینهمه دیر کرده و دست خالی آمده ، اما خودم را کنترل کردم:
-بیا تو. نمی خواد بگیری.
رفتم فر را خاموش کردم. پسرجان را پشت سرم دیدم. جعبه ی بزرگ کیک توی دستش بود.گفت:
-این برای تولد گلستان و تولد های آینده ی پرتقال و هزار تا کتاب دیگه که بنویسی و تولدش رو ببینیم.
لال شده بودم. بغلش کردم و صورت تازه تراشیده ی تیغ تیغی اش را هی بوسیدم. غش کردم برای این کارش . مرد شده بود. بزرگ شده بود. حواسش به من بود.
تا به خودم بیایم و از چلاندن رهایش کنم، دوباره بیرون رفت. داشتم قارچ و پنیر را بر می گرداندم به یخچال و فریزر. گفت :
-از سنگکی خمیر می گیرم. الان برمی گردم.
تا یک ربع به ساعت سه خمیر شلکی و آبکی سنگک را روی سینی فر پهن می کردم و بالاخره ساعت سه و نیم آماده شد و چهارنفری نشستیم به خوردن خوشمزه ترین پیتزایی که تا به حال از فر اجاق من در آمده بود.
( نه که حال و هوای دیدن گلستان کاغذی حالم را خوب کرده باشد یا دیدن کار دلبرانه ی پسرجان و کیکش ذائقه ام را خوش کرده باشد، نه! تجربه ام در پخت پیتزا، هربار با خمیرهای مختلف، بهتر و بهتر می شود. حتما که نباید خوشمزگی مال حال دل باشد)
این عکسها را ببینید. همه را پارسا گرفته. در زاویه های مختلف از من و کتاب ها و کیک عکس گرفت.
سرشب هم جشن دندان و تولد جانانِ فامیل نزدیک همسر را تجربه کردیم و نشد که وسط آن جمعیت شاد و سرمست اشکم سرازیر نشود. پسرها توی ماشن سوال پیچم کردند: مامان تو هم رقصیدی؟
-نه!
-الان یادم افتاد برای پییتزا فلفل دلمه خرد نکردم. چرا؟؟فراموشکارم ؟ اصلا بی فلفل چرا اینقدر خوشمزه بود؟
-جناب حسین زادگان مدیر نشر ققنوس، چه بزرگوار و محترم بودند.
-خانم کاظمی مسئول پذیرش آثار و کارهای بعدی، مثل همیشه ماه و نازنین.
-آخه جان من وقتی میگم نمی رقصم ، نمی رقصم خب. چرا اینقدر اصرار می کنی که یادم بیفتد دلم چقدر شکسته و گریه ام بگیرد.
-خدایا شکرت برای روزی که شروع و تمام شد. برای داده و نداده ات. برای همه چیزت.
اگر دوست دارین سی صفحه ی اول #خواب_عمیق_گلستان رو بخونید، به ایـــــــــــــــــن آدرس برید و روی مطالعه ی بخشی از کتاب کلیک کنید.
اگه مایل بودین نظرتون رو به من هم بگین.
خب...
ظاهرا گلستان جان هم منتشر شد
هنوز به دست من نرسیده و کسی هم بهم زنگ نزده. فقط توی سایت دیدم که قیمت خورده و توی سبد خرید قرار گرفته
خواب عمیق گلستان
پروانه سراوانی
انتشارات هیلا / گروه انتشارات ققنوس
و
ببینید.
از جمله خوشبختی های ناگهانی و غیرمترقبه، رسیدن بسته ی پستی چاپ ششم پرتقال خونی و چند ساعت بعد ، دیدن پست تبلیغی کتاب جدید در صفحه ی اینستاگرام انتشارات ققنوس می باشد.
کتاب جدیدم ( خواب عمیق گلستان ) به زودی با انتشارات هیلا از مجموعه انتشارات ققنوس منتشر می شود.
جدای از ذوق و شوق زیادی که برای دیدنش دارم، ( قبلا چاپ شده ی بدون جلدش را برای تصحیح نهایی داشته ام و کلی ذوق مرگ هم شده ام)، آرزو می کنم که مهربانی و محبت خوانندگانم را همچنان داشته باشم . قصه ام مورد پسند و توجه شان قرار بگیرد.
به امید خدا.
خبرش را ایـــــــــــنجا ببینید.