پیام یکی از خواننده های اینجا منو یاد چیزی انداخت. ایشون نوشتن بعد از سالها عشق در زمان وبا رو خوندن و پروانه ای شدن.
حالا من بربادرفته رو دوبار خوندم. بار دوم باردار بودم و بهم ریختگی هورمونها به اندازه ی کافی حالم رو دگرگون کرده بود. عاشقی های اسکارلت و دیوانگی هاش هم مزید برعلت شد و در تمام هفته ای که برباد رفته و ادامه ش (اسکارلت) رو می خوندم زار می زدم و گریه می کردم که چرا من با عشقی آتشین ازدواج نکردم و ازدواجم سنتی بود. چرا نباید یک عشق پر از فراز و فرود و پر از دردسر و جنگ و صلح می داشتم.
جدی بودم ها... کاملا حس می کردم یک خلا خیلی بزرگ در زندگیم هست که از این عشق ها تجربه نکردم.
یکی نبود بگه زن بشین زندگیت رو بکن.
اینی هم که همه چی توی دلم بود و حرفی نمی زدم ازش بی تاثیر نبود در نبود ناصح مشفق.