رفته بودیم پیش ص. خریدهاش رو گذاشتم توی آشپزخونه. پرستارش گفت دیروز بلند شده رفته در رو باز کرده.یکی از فامیل ها براش قربونی آورده. خودش گرفته و آورده توی آشپزخونه گذاشته.با چشمهای گرد شده گفتم : واقعا؟ ص گفت: نه من نرفتم.
خانم پرستار از ماه دومی که باهاش آشنا شدیم، برای یکی از همسایه های ص که او هم زن سالمند از دست و پاافتاده ای هست، کار نظافت انجام میده. در حد ده دقیقه بره و پوشک عوض کنه و بیاد. توی یکی از همین ده دقیقه ها، این اتفاق افتاده بود.
خانم پرستار بهش گفت: بهت چی گفتم؟ از این به بعد هرکی در زد، زنگ زد، صدا کرد یا هرچی...چیکار می کنی؟ در رو باز نمی کنی. باشه؟
ص گفت: با هم می ریم در رو باز می کنیم. خوبه؟
*
توی مدتی که اونجا بودیم همسر آقای مبلی هم اومد. یه خروار سیر آورده بود که با پرستار پاک کنن!!!!!!!! کلا استفاده ی مفید از هر آدمیزاد و ابزاری رو در حیطه ی رسالت شون می دونن.
ص لب تخت نشسته بود و به سوالهای ما جواب می داد.به حرف می گرفتیمش.تا صدای خانومه توی راهرو پیچید، ص فورا دراز کشید و رو به دیوار کرد و کلا صم بکم شد. انگار ده ساله خوابیده. پرستار قبلا هم به ما گفته بود هروقت آقای مبلی میاد، ص همینکار رو می کنه.
آقای همسر تا همین امروز هی این مساله رو یادآوری می کنه و هی عصبانی میشه از رفتاری که اینها باهاش داشتن و الان ص اینطوری تنفرش یا شاید هم ترسش رو نشون میده.
کاش می شد یه خونه ی ساکت و آروم توی شمال داشتیم این زن رو می بردم با خودم و خیالش رو راحت می کردم که دیگه هیچ کسی حق نداره و نمی تونه بخاطر پیری و ناتوانیش بهش توهین کنه و بترسونه ش و بگه چرا تو نمی میری ما راحت بشیم!