روی لبه ی خطی هستم که نمی دونم کدوم طرفش می افتم. دلم می خواد زودتر بیفتم. به هر طرفش که شده. خسته ام از این همه زندگی کردن و زنده موندن. از این همه نفس کشیدن و بدخوابیدن و خوابهای آشفته دیدن و تقلا برای هیچ. هیچِ هیچ.
راست میگن گریه آدمو سبک میکنه. اما کو گریه؟ اصلا چه دلیلی برای گریه؟
خسته ام. خسته. نفس بریده و برجامانده.
این همه دویدیم و نرسیدیم. این همه مردیم و کسی برامون تب نکرد. این همه هلاک شدیم و یک چاله به اندازه ی قدمون برای همیشه مردن و آسودن نبود.