این تویی که می دانی دل و جان من پریشان و ویران است و به خواب هام می آیی و درد داری و اخم داری و لبخند داری و آغوش داری و خنده و گریه را توامان درهم می آمیزم که ویران تر و پریشان تر از خواب بیدار شوم؟
یا این منم که به وقت پریشانی و ویرانی در ناخودآگاهم ترا می جویم و می طلبم که با دست نامریی از عالمی دیگر آغوش باز کنی و لبخند بزنی که دلگرم بشوم به پناه و مامن داشتن؟
اگر این تویی... چه خوشبختم من که از عالم آن سری حواست به من هست.
و اگر این منم ...
دریغ...
دریغ...
دریغ که عالم این سری و آن سری دروغ و فریبی بیش نیست برای آمیزاده ی بی پناه و بی کس و یکه مانده در برهوت بیابان.
چند شب پشت سرهم خواب بابا را می بینم.گاهی خوش و خرم است. گاهی بیمار و دردمند.