جای خالی سلوچ رو صوتی شنیدم. شاید بیست و چند سال از وقتی که خوندمش گذشته. چه لذتی داشت شنیدن دوباره ی چیزهایی که قبل تر خبری از احوالاتش نداشتی و الان کیف می کنی از چینش کلمات، از اقلیم بازی دولت آبادی، از جفت و جور شدن آنچه در مغزت می گذره با چیزی که می شنوی.
طوری غرق صدای قصه بودم که انگار پای اجاق گاز نیستم، ماهی سرخ نمی کنم، برنج آبکش نمی کنم، خورش نمی گذارم، ظرف نمی شورم. انگار توی کومه ی تاریک و دود زده ی سلوچ نشستم و تکیه به دیوار زدم و دخترک نازکش رو می ترسم. پسر پیر شده ش رو با عذاب وجدانِ دل خنکی نگاه می کنم، مهره های کمر مرگان رو نگرانم ازاین همه کار و کار و کار.
لذت به موقع و عمیقی بود.
خیلی خیلی جوان بودم که یادگرفتم و باورم شد که آنچه از صفای روستایی و دل رحمی هاش میگن قصه ست. ( کلی میگم. منظورم این نیست که همه مهربان هستن یا همه مهربان نیستن) ، زاده ی روستا به اقتضای روبرو شدن با حقیقت محضِ طبیعت، از قضا خشونت و بی رحمی رو بهتر و بیشتر از شهری های نازک نارنجی می شناسه و انجامش می ده.