فوسکا قرن ها زندگی کرده، شصت سال به خواب فرورفته و سپس بیدارشده و در جایی که ما از چشم رژین پیدایش کرده ایم، بیهودگی جاودانگی را از آغاز تا همان لحظه روایت می کند.
زندگی ابدی و نامیرایی از آرزوهای دیرین بشر است. از افسانه های کهنِ آبتنی کردن در چشمه ی آب حیات ، عمر طولانی نوح نبی، آرزو و دعا برای طول عم تا تلاش برای از بین بردن عوامل بیماری زا و کشف درمان بیماری ها در دنیای نوین، تمایل به طولانی تر شدن زندگانی، از بند بند رفتارهای فردی و اجتماعی آدمی بیرون می تراود.
فوسکا به مدد نوشیدن معجونی غریب، بی مرگ شده. دل به چند زن بسته.فرزندانی داشته، کشورگشایی و جنگها و انقلابها را تجربه کرده، دنیای ناشناخته و بکر بومیان را کشف کرده و در نهایت، در انتهای داستان ( نه انتهای جهان) ، معتقد است مرده ها زیر زمین اند و زنده ها روی زمین، هیچ کدام ذره ای جای خالی ندارند. هردو ( زیر و روی زمین) درست به اندازه و متناسب به ظرفیت خود، پرند از آدمهای مرده و زنده. زمان و جهان مثل رودی در جریان است. همان زنان، همان مردان، همان کودکان. و کف رودخانه همه را در خود بلعیده. تاریخ تکرار مکررات است. هی جنگ، هی صلح، هی تمنای افزون خواهی، هی تسلیم و سرخوردگی، هی تکرار این فرایند در طی ادوار زمان. انسان در هر بازه ی زمانی، در پی آزادی و ازادی خواهی دست به طغیان اجتماعی می زند و معتقد است آنچه او می خواهد، مایه ی نجات و اهتزاز مردم و جامعه است. در هر طرف معامله مه بایستی همین آرمان ها را خواهی دید.هر دو طرف نزاع، باور دارند که بر حق اند و اندیشه ی درست دارند. مرور این شباهت درطی جاودانگی فوسکا، نشان می دهد که این همه تکرار، آدمی را هشیار و متنبه نکرده و درس عبرتی برایش به ارمغان نیاورده که دست از نزاع و خونریزی بردارد و آسوده و بی تنش زندگی کرده و سپس بمیرد. گویی هر نسلی مشتاقانه تن به جنگ و درگیری و سختی و قحطی می دهد تا خودش تجربه کند و درس بگیرد.
فوسکا از جاودانگی خسته و ملول است .آدمهای فانی به سبب همین ابدی زیستن، به او رشک می ورزند و از او متنفرند. دو استعداد در تقابل با هم. استعداد نامیرایی و میرایی. و هردو طرف تمایل دارند آن طرف خط باشند. گاه فوسکا فکر می کند عشق ناجی اوست و قلب کهن سالش را به تپیدن و سرزندگی وا می دارد اما با اولین شعاع نورانی عشق، از ذهنش می گذرد: تو از هم اینک مرده ای. و زن مقابل او در ذهن و فکرش از همان لحظه ای که خیال عشق در خود می پرورد، مرده ای است که ده بیست یا سی سال بعد دیگر وجود نخواهد داشت. و همین آگاهی به میرایی، دل بستن به عشق را به او زهر کرده و از بی مرگیِ سرشار از دانایی به علوم قدیم و جدید، سرنوشت جنگها و انقلابها و ... بیزارش نموده.
همه می میرند
سیمون دوبوار
فرهنگ نشرنو