پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ترس

مدتهاست که همه می دانیم. من و پدر و پسرها. نمی شد یواشکی در موردش حرف زد.

به دخترها چیز مزخرفی درباره جراحی زیبایی گفتم و دست و جیغ و هورای شادی شان را به جان ترسیده ام کشیدم. راستش را نگفتم. چون خوب می دانم برای ما پنج دختر،اتاق عمل یعنی جاده ی بی بازگشت. یعنی جایی که بابا چندبار رفت و درهم شکسته تر برگشت، جایی که مامان رفت و حتی فرصت خداحافظی نداد. حق نداشتم دخترها رابترسانم گرچه که با ترس علنی خودم پسرها را بسیار عذاب داده بودم. 

نفسم تا سیب گلو می آمد و بیشتر راه نمی داد. گفتم: دکتر همین امشب منو بفرست.پامو از مطب بذارم بیرون فرار می کنم و دیگه برنمیگردم. 

پسرجانهای نازنینم گریان و ترسان بغلم کردند. به همسرجان گفتم: خودم دارم می میرم از ترس.تو صدات محکم و قوی بمونه لطفا. بغلم کرده بود و پرستار به تمسخر گفت: دو روز دیگه باز می زنین توی سر و کله ی هم.

وقتی راستش را گفتم، تصمیمم را گرفته بودم که از بین سه راه،یکی که از همه سخت تر است را انتخاب کنم.دخترها،پسرهام،چندتا از دوستان. و حالا تمام آدمهای توی راهروی پذیرش و اورژانش و بلوک زایمان و بخش زنان و اتاق عمل، صدای صاف و بی ترسم را شنیدند.

تا قبل از این بی ترسی،مطمئن بودم اینجا یعنی ایستگاه آخر. عجیب اینکه غصه ی کارهای نیمه تمامم را دیگر نداشتم. خواسته بودم کلی غذا بپزم برای بچه ها،نشد، کلی صدا و حرف و کلمه ذخیره کنم برای روزهای پیش روشان،نشد. کلی یادگاری بگذارم براشان،نشد. فکر کردم مثل غوطه خوردن ناگهانی در سیل،مثل تصادفی ناغافل درخیابان باید باشد. مقدمات می خواهد چکار؟

من مادر قوی و عاقلی نیستم. کودکانه می ترسم و ترسم را مخفی نمی کنم. بچه ها را می ترسانم از ترسیدنم. 

خوبم.خوب. منتظرم دکتر بیاید و ترخیصم کند. تا برگردم سر بافتن پتوی پسرها،تا دوختن شب پرستاره ی ون گوگم،تا تمام کردن قصه ی شریف، تا ...

و فقط یک کلام:

ترسیده بودم.آنقدر که کلمه ندارم برای وصف اندازه اش.به دکتر گفته بودم: بی تعارف، از مرگ می ترسم. درد جراحت نه. فقط از مرگ.از وقتی مامانم رفته،از مرگ می ترسم.  اما از همان لحظه که رها شدم و فکر کردم زندگی همین است: یک لحظه بودن و یک لحظه نبودن. و از همینجا ترس کم رنگ شد. نرفت. اما زور و قوتش کم شد.

فعلا هستم.


با گوشی پست میذارم.نمیدونم مطلب کامل میاد یا نه.بعدا که بتونم بشینم  با لپ تاپ ویرایش می کنم

خوبم. زنده ام. 

نظرات 3 + ارسال نظر
سمیه شنبه 2 اسفند 1399 ساعت 09:12

خدارو شکر که به خیر گذشت ایشالله که همیشه سلامت باشید و سر خونه زندگیتون فقط حال پسرهاتون ...

ممنونم
میدونم خیلی ترسیدن طفلی ها

آرزوی قلبی سلامتی چهارشنبه 29 بهمن 1399 ساعت 23:59

عمل .. بیمارستان؟؟؟؟
دلتنگی ها و نگرانی های قلب عزیز پسرک؟
ای وای ای وای
پس علت این چند روز که پست نمی نوشتین هزار سال بلند می گذشت بخاطر ...
سلامت باشین
سلامت باشین سلامت باشین
گفتین نگران نباشین..اما نگرانی نمی رفت..الان وبلاگ رو باز کردم بنویسم برای سلامتی شما نذر کتاب حافظ کردم برای کتابخانه دور دور.گیجم الان و غمگین..خواهش میکنم سلامت باشین و هزاران سال بنویسین و روزهای زیبا برای خانواده عزیزتون بسازین...
خوب باشین خواهش میکنم

مریم؟؟؟
نگران نباش
خوبم

اعظم چهارشنبه 29 بهمن 1399 ساعت 23:15

سلام
خدا رو شکر خوبین
عمل زانو؟

ممنونم
نه زانو نه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.