یک وقتهایی نمی دونم حال ص چطوریه که وقتی می خوام کارهای آخرش رو انجام بدم که برگردیم خونه، مقاومت می کنه. نمی دونم خجالت می کشه یا چی.
سفت دور کمرش رو می چسبه و نمی ذاره لباسش رو دربیارم. هی میگه: نکن. بده. نکن. نمی خواد. دستشویی ندارم. نکن. خوب نیست.به شلوار مو چه کار داری؟ نکن.
چندروزیه حس خستگی کشنده ای دارم. من و پسرها سرما خوردیم و اوضاع پسربزرگه از همه بدتره. من و کوچیکه خوبیم. اما یک خستگی و نیاز شدید به خواب طولانی در من هست که الله الله.
دیشب هم همینطور. هم بی حال بودم. هم خسته. ص هم مقاومت می کرد و زبونم جون نداشت که بچرخه توی دهان تا بخوام توجیهش کنم. یهو زدم زیرخنده.بغلش کردم و قاه قاه خندیدم. از خنده م خنده ش گرفت. گفتم: آخه چرا اینطوری می کنی؟ ما دیرمون میشه. جریمه مون می کنن. بذار کارهاتو بکنم. که بریم.
توی خنده گفت: خیلی خوب.باشه. ولی من دستشویی ندارم.
*
روی نشیمن توالت که نشست بلافاصله دستشویی کرد. به من زل زد و اخمو گفت:
-بیا. اینم کار من. خیالت راحت شد؟ حالا برو.
می شد نخندم؟ مردم از خنده.
اون خستگی و بیحالیم هم رفت.