پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

تسلی

بهش گفته ام : چرا اینقدر سربسرش می گذاری و به حرف می گیری اش، وقتی می بینی حوصله ندارد و دلش نیست با حرف زدن.

جواب می دهد: عمدا به حرف می گیرمش که شاد بشه.که ذهنش کار کنه.که بخنده.که حرف بزنه. که تنها نمونه.که مغزش فعال باشه.

از قدیم هایی می گویند که او و مامان جوان بوده اند. همسایه بوده اند.فامیل شده اند. دوست شده اند. از چیزهایی حرف می زند که من شوکه می شوم وقتی می فهمم از چنین چیزهایی باخبر است و دیده و تجربه کرده. حس می کنم آدم دیگری پیش رویم است. آدمی با هزارتوهای پنهان خاطراتش. و من جایی در این خاطرات ندارم. من غریبه ای ام که ایستاده کناری و دارد نگاه می کند با خاطره بازی این دوتا که مثل مادر و بچه اند. من آدمی را می بینم که وقتی پشت کتف او را می مالد، دستش می لرزد. وقتی با او حرف می زند، ته صداش می لرزد.وقتی راه می بردش دلش می لرزد. وقتی می خندد، خنده نقاب است و ته اش را من می فهمم که عمری می شناسمش. ته اش گریه ای سیلابی ست. ته اش بغضی ویرانگر است.

بوی بغضش را که می فهمم و حس می کنم؛ چانه ی خودم آویزان می شود. چشم های خودم خیس می شود و می دانم که اگر بند دلم را باز کنم؛ در و همسایه هاش از های های گریه ام خبردار می شوند.ممکن است او بترسد.ممکن است حافظه ی در حال تخریبش دلیل گریه ام را بازنشناسد و بترسد. و آدمی که تازگی طور دیگری می بینمش، نداند که کدام مان را ضبط و ربط کند. نداند به دل کدام مان مرهم بگذارد.

بغض ویرانگر ته گلوم پرپر می زند که جایی ابرشود و ببارد. کجا؟ کی؟ نمی دانم. آنجا که هستم، مثل مبارزه ی ناعادلانه با مرگ؛ باهاش مبارزه می کنم که نترکد. خیسی چشم هام را در آشپزخانه ی کوچکش قایم می کنم.

و فکر می کنم روزی که او بخواهد برود؛ این مرد تاب می آورد؟ این مرد که تاب نیاوردن های مرا دیده و ترسیده.که بیچارگی های مرا دیده و هراسیده.این مرد چه خواهد کرد؟ بلد خواهم شد که آرامش کنم؟ که تسلایش باشم؟ منِ بی تسلی ، بلدم تسلی باشم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.