پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

من همینجام پری

این چندروز از ته آن هفته تا اول های این هفته، خواب آلود خواب آلود، یا تماس گرفته ام یا رفته ام مطب دکتر و آزمایشگاه، بقیه کارهاش هم مانده تا ماه بعد.تا ته و توی این سرمای لعنتی را پیدا کنم.

دکتر را می پیچانم که ( نمیرم، قهرم، رفتنم سودی ندارد، گیرم تا همین امروز من پاک باشم و توده و غده ای نداشته باشم، کی یا چی تضمین می کند که فردا هم خبری نباشد توی بافت و نسوجم؟) و زن جوانی که از هزار سال پیش پیش پرونده داشتم این روزها تبدیل شده به زنی در میانه ی دهه ی پنجاه زندگی اش .موهای سفیدش، چشمهای کم سویش و بدن به شدت وزن گرفته اش در طی این همه سال، مثل یک آشنای قدیمی مرا به خود مطمئن می کند.( حتی پات رو که از آزمایشگاه بیرون بذاری ممکنه دیگه پاک نباشی)

دعوام می کند. توبیخم می کند. تاکید می کند.هشدار می دهد.سفارش می کند و در نهایت چندتا برگه از دفترچه ام را پر می کند از این آزمایش و آن سونو و توصیه به مامو دادن و ...

حالم به هم می خورد از وقتهایی که باید برای کسی اسم نزدیکانم را ردیف کنم که کجاهایشان مبتلا بوده و شده.هستند یا نیستند.مانده اند یا نمانده اند.چشم هاشان را که بعد از شنیدن این همه اسم گرد و گشاد می شود، دوست ندارم. اینکه بیمم می دهند که ریسک بالا دارم حرف جدیدی نیست. حرف ده یازده سال است. دروغ چرا تا پارسال مثل چی می ترسیدم از اینکه یک جایی از بدنم آلو دربیاید و تبدیل به پرتقال شود و  با تیغ کنده شود و با سم سیاه یک جا دراز بکشم که سلول های وحشی را بکشند. ولی این تازه از تخم درآمده ی بی پدر و مادر ( کرونا) طوری وحشت به بنیادم انداخت که تقریبا یادم رفته بود یک هدیه ی موروثی ی کشنده را با خودم در همه جا حمل می کنم. تا آن روز که دکتر گفت و گفت و گفت و گفت.ترس توی چشمهاش خانه کرده بود. صداش از تعجب و حیرت می لرزید. هی می گفت:  با این سابقه ی خانوادگی نزدیک چطور جرات کردی دوسال مامو ندی؟ چطور نترسیدی دوسال چک نکنی ؟ چطور...

درک نمی کرد که قهر کردن با آن بالاسری یعنی چی. طلبکار بودن پدرو مادر و خواهر و عمه ات از آن بالاسری یعنی چی. مات شدن و حیران ماندن و سرگشتگی یعنی چی. آچمز شدن و مثل خر توی گل گیر کردن یعنی چی.

ترسیدم؟ نه. ترس نه. اما باز یادم آمده که ترس های دیگری هم توی زندگی هست. گرچه که ندیده بگیرم شان. گرچه که فراموش شان کنم.اما وجود دارند.

به پسرک گفتم برو از توی تراس پرتقال بیار. بریم کیک بپزیم.داد و بیداد کردم اینقدر حرف نزند.غر زدم که چرا چند بسته  چیپس شکلاتی  را خورده و الان هیچی برای توی کیک ها نداریم.صدام خشونت داشت. چندروز است پاچه ی همه را می گیرم. سرصبح پاچه خودم را تا آخر شب. میانه ی روز هرکسی را که بخواهد دو دقیقه دیرکند، تعلل کند، گوش نکند.حرفهای دکتر دیوانه ام کرده؟ علیرغم ادعای نترس شدنم ، می ترسم؟

نظرات 1 + ارسال نظر
ایراندخت یکشنبه 7 دی 1399 ساعت 19:29 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

تاریک ترین ساعت شب قبل از طلوع خورشیده، امیدتون به خدا باشه، ترس به دلتون راه ندین


ممنونم از مهرتون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.