دوباره رفتیم شکار روغن. برای این ماه.
ماه قبل هم رفته بودیم و با :( فقط دوتا روغن میشه برداشت) روبرو شدیم.
امروز سه نفری ایستادیم جلوی صندوق و هرکدوم جدا جدا، دوتا روغن برداشتیم و حساب کردیم و اومدیم.سرجمع شش تا روغن کوچک. برای یک ماه.
حالم از خودم بهم خورد باز.
هی فکر می کردم الان می فهمن ما باهمیم و روغن رو برمی دارن.
توی راه اون یکی بازمانده زنگ زد و گفت:
-از فرماندهی به شکارچی... موفق شدین؟
باید بهش بگم دفعه ی بعد خودت رو هم باید ببریم شکار. بالاخره پسرنوجوونی شدی و باید مرد بشی و راه و رسم شکار کردن رو یاد بگیری. از شکار روغن شروع کن.تا بعدها برسی به شکار خرس گریزلی و گوزن شمالی.
دوراز جونتون.
غیر میگذره، حرفی نمیمونه.
بله
شکارچی تو هممون رو لو دادی مرگ در انتظارته

قول میدم دیگه لو ندم



شکار روغن:))))
البته درد آوره، به قول مامانم، اینم میگذرونیم، ما جنگ رو از سرگذرندونیم.
یه چیزایی از بچگی و پنیر کوپنی و نبودن شکر و قند و اینا یادمه. اما الان دیگه وسط زندگی خودمه. بچه نیستم که یادم بره یا خیلی هم مهم نباشه یا مثل پسرک برام فان و بامزه باشه.
چه نسلی شدیم ما که همه ش درد کشیدیم و با درد بزرگ شدیم و با درد می میریم.
می گذره. می گذره.