پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

تردید

اومدم حسابی غر بزنم و گلایه کنم و خشمم رو بیرون بریزم. کامنت اعظم رو دیدم، روحم شاد شد.حالا غرغرهام رو تلطیف می کنم.


یهو توی اتاق کوچک به خودم میام که سرم پر از صداست. از هر طرف صدا میاد. از دهان خودم واژه های انگلیسی و گرامر ، صدای خنده ی دخترک  که بازی می کنه با آقای روی مبل.صدای زن که میگه: غذا نخوردی؟ خوردی که. ظرفش رو بیارم نشون بدم؟ صدایی که میگه: گرونه. خیلی گرون. پرستارشبانه روزی دوازده میلیون. چه خبره. مگه این چقدر حقوق داره؟ نمیشه اصلا نمیشه.

پر از صدا. از همه جا صدا. در همه مورد صدا.

به خودم میگم تو اینجا چه غلطی می کنی؟ کی بهت گفته بود پیشنهاد بدی ( من بهشون درس میدم؟) وقتی دیدی زیاده خواهی می کنن چرا سفت نگفتی دیگه خلاص؟ چرا نمی گی دست و گردن و مچ و بند بند انگشتهام از درد داره می ترکه؟ چرا نمی گی سرما افتاده به جونم و تا مغز استخون می لرزم و در عین حال گُر می گیرم و نمی دونم خودمو خنک کنم یا گرم کنم؟ چرا نمی گی زبونت این روزها هی باز میشه با غر زدن و فریاد زدن و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن و بیشتر از تمام عمرت که نوشتی و خوندی، الان فقط داری حرف می زنی.اونم چه حرفهایی. گلایه از بی وفایی و بی صفایی آدمها. که هرشب پسرها منتظرن که از راه برسی و ماجرای اون دوساعت رو تعریف کنی.

به خودم میگم محکم بگو: از فردا شب من دیگه نمی تونم درس بدم. نمی تونم!

پسر درشت و قد بلند و تپل میگه: این امریکنه ها. تلفظش اینطوریه نه اونی که شما میگی.

ماسک سیاه بزرگش  رفته تا خط زیر چشمهاش. نمی دونم بقیه ی صورتش چه شکلیه.توی سرم راه میره: ( برو امریکنت رو دوره کن.من همینو بلدم).

دختره میگه:

-خانوم..خانوم...خانوم...ما مشقامونو نوشتیم. فقط یه صفحه مونده ازش. الان می بینین؟

خنده م می گیره. به من میگه خاله. خیلی راحت هم منو (تو) صدا می کنه. الان رفته تو نقش معلم -شاگردی.

مغزم آروم گرفته. از بلبشو و طغیان خبری نیست.از( میرم و نمی خوام دیگه ببینم شون) خبری نیست. از چه (مادر مارموز و آب زیرکاه و از زیرکار دررویی) خبری نیست. زن ایستاده کنارم: گوشی اندروید بالا لازم داریم. دستگاه سی دی هم نداریم. اگه بود خوب بود. ناهار؟ هیچی...هیچی نخوردیم.

مهم نیست. دخترک با شوق مشق می نویسه.روز اول داده بود دختر همسایه بنویسه. روز دوم نصفش رو ننوشته بود. روز سوم رج زده بود. روز چهارم خسته بود. روز پنجم خواب بود. امشب خودش مونده توی اتاق کوچک و داره می نویسه. پسر درشت و قد بلند دنبال دیکشنری گوشیم می گرده. اسم و مشخصاتش رو می پرسه. توی ذهنم می چرخه که از اولین خریدهای دوران دانش آموزیم دیکشنری فارسی به انگلیسی بود.برای بچه ها هم این کار رو مثل سنت اجرا کردم.توی خونه هرچهانفرمون دیکشنری های متعدد شخصی مون رو داریم. این بچه اما...

به خودم دندون غروچه میرم. به هردوشون تکلیف میدم و میگم:

فردا شب که اومدین انجام داده باشین.


و مجوز فردا شب رو صادر می کنم. سعی می کنم فراموش کنم دست و گردنم چطور درد می کنه. سرم چطور تیر می کشه. قلب و قفسه ی سینه م چطور یخه. شاید این بخش از زندگی هم باید اینطوری بگذره. یک ماه قبل حتی از وجود این آدمها خبر نداشتم. چرا وارد زندگی شون شدم؟ چرا راه شون دادم توی سرم؟

نظرات 2 + ارسال نظر
اعظم پنج‌شنبه 6 آذر 1399 ساعت 01:01

انشالله زودتر پیدابشه.

ممنون

اعظم چهارشنبه 5 آذر 1399 ساعت 00:08

سلام
مراقب خودتون باشید، اگر نه هم بگید، بچه ها رو زمین نمی‌مونند.
سلامتی خودتون مهم‌تره.
این وظیفه‌ی مادرشونه به فکر باشه.

سلام
فعلا ناچارم که هرشب ببینم شون. تا یه پرستار شبانه روزی پیدا کنیم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.