من زرنگ و با هوشم یا هرکی چند روز بره و بیاد اینها دستگیرش میشه؟
به طرز محسوسی وقتی او از اتاق یا خونه میره بیرون، حرف می زنه. قبلش فقط میگه: نمیدونم. یادم نیست. خبرندارم.
اما وقتی او میره، هرسوالی بپرسی، از قدیم، از پنجاه سال قبل، از دیروز، از یکساعت پیش، جواب میده و درست هم جواب میده.
چشماش رنجیده ست. سکوتش عمدیه. و تنش، مثل موم توی دست هرکسی که بره سراغش و کارهاش رو بکنه. در سکوت محض.
دلم به درد میاد که سرپیری و ناتوانی، برای اینکه از آزارکلامی اطرافیان و حرفهای چرندشون در امان بمونی و نخوای که باهاشون یکی به دو کنی، خودت رو بزنی به نشنیدن و نفهمیدن .
از آخر و عاقبت خودمون خیلی می ترسم. یعنی بچه ها ما رو مایه ی دردسر و عذاب می دونن و خیلی راحت پیش رومون در موردمون حرفهای تلخ و نیش دار می زنن و بالای سرمون بحث و جدل می کنن که کدوم خانه ی سالمندان ببرن مون و نوبت کیه که بیاد و کی بیشتر خرج کرده و کی ... !
فکرش هم بیمارم می کنه.
این همه بدو بدو برای ارامش و آسایش بچه و موفقیت هاش و راحتی زندگیش و آخرسر، بشی وبال گردن همون بچه؟؟ بشی مایه ی ننگ و خجالت و زحمت همون بچه؟
دلمون خوشه اشرف مخلوقاتیم؟
والله سبک زندگی و بلا و مصیبتهایی که در طول زندگی می کشیم که نشانی از اشرف بودن نداره. به خاکبرسر مخلوقات شبیه تریم تا اشرف شون.
این هم آخر و عاقبت اشرف بودن!
واقعا باهاتون موافقم خاک بر سر مخلوقات
خیلی سخته نگهداری ازسالمند ولی ظاهرا این بچه هام دیگه زیادی کم لطف هستن اینارو که میخونم همش دلم می لرزه که نتونم زحمتای مامانمو جبران کنم واسه خودم نگران نیستم از الان خودمو دارم واسه سالمندان اماده می کنم
مورد ما بچه نداره. اینا اطرافیان خیلی خیلی نزدیک هستن. خیلی نزدیک.
بقول دوستم ایستاده مردن نعمته.
من هم جدا می ترسم از آخر و عاقبتمون.