یه وقتایی اونقدر نزدیک خودم حس می کنمت که انگار داری توی خونه ی من می چرخی و همین پتوس ری کرده ی روبروم رو نگاه می کنی و نشونم میدی و میگی می بینی آفتاب چه بهش ساخته؟ ببین چطوری هم برگهاش پهن تر شده ف، هم رشدش سریع تر. اونقدر این حس واقعیه که لبخند می زنم و بلافاصله یادم می افته فقط خیال کردم ، فقط حس کردم و تو نیستی. دیروز هشت ماه شد که نیستی.
هشت دروغه. چطور ممکنه نباشی؟ مگه ممکنه؟ تا وقتی اینقدر زنده و حی و حاضر می بینمت، یادت می افتم و هی می خوام زنگ بزنم و بگم وضع گنبد داره باز رو به هشدار می ره، بیرون نری، خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش که کرونا نگیری.
یهو که یاد می افته دیگه نیستی، یهو قلبم تهی میشه، خالیِ خالی. انگار هیچی توی قفسه ی سینه م نیست. انگار یه حفره ی خالیِ بزرگ دارم که با هیچی پر نمیشه. چشمام داغ میشه. اشکی چنان که باید نیست. نم اشکه. چشمم بخیل شده. این دلمه که زیر و رو میشه.
کی میشه دو روز تعطیل باشه و امامزاده باز باشه و من بتونم بیام ببینمت؟ بالای سرت بشینم و نگاهت کنم. میشه یا می میرم و نمیشه؟