پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

سلام عجولانه

از اینجایی که می نشینم و چندسالی ست که محل کارم برای نوشتن شده ( و این چندماه برای فیلم دیدن، چون دقیقا موقعی که تمرکز می خواهی برای دیدن چیزی، تلویزیون محل تردد و ایستگاه تعریف خاطره و یادمان و یادبود بچه ها می شود) ، نو رآفتاب در فصول مختلف قابل لمس است و ملموس ترین شکلش در پاییز اتفاق می افتد.آنقدر جداب و خواستنی ست که به شکل یک پاراگراف چسباندمش به قصه ی گلستان تا همیشه برایم بماند.

نور به حجم وسیعی از پنجره به درون می تابد.انگار خورشید هرچه دارد را در طبق اخلاص پیش رویت گذاشته و مدام می گوید وقت کوتاه است، گرم شو، دارم می روم، روشن شو. چشم که هم می زنی، نور از انگشتهای پات، پله پله بالا می رود و روشنی اش را برمی دارد. می آید تا کمرگاهت، بعد تا پیش سینه ات. بلافاصله می تابد به مژگانت و در نهایت می رود تا فرداروزی اگر ابری نباشدو خورشید دوباره بتابد و بعدازظهر بشود تا از پنجره ی پذیرایی به تو سلامی عجولانه کند و برود.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.