پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پنج

پنج تا مانده ازمان. زمانی هشت نفر بودیم. یکی مان سی و چندسال پیش رفت. شما دوتا توی این دوسال.فردا که دوم ماه باشد، پنج ماه است که تو رفته ای.

پونه های باغچه را که چیدم و خشک کردم، فکر کردم  زنگ بزنم و بگویم: شوید و نعناع می خوای امسال بگیرم خشک کنم برات؟ حتی جوابت را توی ذهنم مرور کردم که معمولا می گویی: از اونی که پارسال آوردی دارم هنوز. کم بگیر. می مونه. حیفه.

و ...

چیزی آوار می شود روی سرم.تو نیستی. تو رفته ای. من حتی سنگ مشکی ات را به چشمم ندیده ام. هیچ کدام مان ندیده ایم. فقط عکسش را دیده ایم. دروازه ی گورستان شهر را مدتهاست بسته اند که کسی نرود و نیاید.که کسی مبتلا به بلای قرن نشود.

فکر کرده بودم بیایم  آنجا و منتظر بشوم و لای آدمهای عزاداری که می خواهند متوفایشان را دفن کنند، جاگیر بشوم و تظاهر کنم که نسبتی باهاشان دارم و بیایم پهلویت. جدی بودم. با دیدن عکس سنگ ولوله افتاد به جانم. روی زمین بند نبودم. انگار یکی نشانی از تو داده بود و من باید می آمدم که ببینمت. که ببینم خودت هستی یا نه.

نشد. نشد که بیایم. دوباره همه جا قرمز شد. دوباره همه جا  آژیرهشدار کشیدند. نشستم توی چهاردیواری و با گریه و التماس از خدا خواستم که خواهرکم را دریابد و یارش را سلامت کند و نکبت  افسارگسیخته و سهمناک کرونا را از روی ریه هاش دفع کند.  حالا که تو نیستی، بابا نیست، رضا نیست، ما همه شاخه های روی هوای درختی هستیم که ریشه هاش قطع شده. باید مراقب و دعاگوی هم باشیم. باید بترسیم از کم شدن مان. از تُنُک شدن مان. و می ترسیم. خیلی می ترسیم. دنیا جهد کرده به خلوت کردن خودش از  ردپای آدمیزاد.خفاش و مانگولین و مار و عقرب را به بشر دوپا ترجیح می دهد. و ما که آدمیزاده ایم و مدعی سروری و برتری و شرف و عزت بر هستی، مثل خر توی گل مانده ایم. نمی دانیم فردا هستیم یا نه. و اگر ریه هامان توی عکس رادیولوژی سفید شد، به ساعت و هفته می کشیم یا نه.

می بینی... حرفهام ناله و تضرع و بیچارگی و گریه ی روزهای بی بابا را ندارد. حتی روزهای اول بی تو را. انگار آموخته ی مرگ  شده ام. انگار مرگ اکسیژن باشد و من به ریه کشیده باشمش. (ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ). سهراب هم همین ها را لمس کرده بود که این را گفته بود؟ توی یک بی زمانی و بی مکانی غریب شناورم. برای امروز زندگی می کنم؛ غذا می پزم، لباس می شویم، قصه می نویسم. ترس ندارم که قصه ام تمام نشود، که فردا غذایی برای خوردن نداشته باشیم، که لباس چرکها بمانند توی سبد. از فردا امید بریده ام. انگار که هرگز فردایی نباشد و مفهمومی به نام (فردا) توی فرهنگ لغات معنا نشده باشد.گرانی و فقرِ محتمل ،انگار آنقدرها بُرش ندارد که به اندازه ی این ویروس بترساندمان. سر خم کرده ایم در برابرش و صدایمان در نمی اید که سکه شد فلان قدر و دلار شد بَهمان قدر.

این استنکاف به امیدواری دارد همه گیر می شود. سرخوش ترین آدمها را هم دچار کرده و نور دلشان را کشته. و هرچه پیش تر می رویم، تصور آینده ی نزدیک، محال تر می نماید. هیولای هفت سری بالای سر زمین نشسته و دهان گشادش را باز کرده به بلعیدن گله گله آدمیزاد. و ما نمی دانیم توی کدام دسته و گله به کامش فروخواهیم رفت. نای زاریدن نداریم. نای گریستن نداریم. خسته ایم. خیلی خسته ایم. خسته های ترسیده. ترسیده های خسته.

فکر می کنم چه خوب که تو اصلا متوجه نشدی کرونا چیست و چه می کند و چه ها نمی کند با جسم و  روح و روان آدمی.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.