پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

گذار

گفته بودم که به معلم کلاس پنجمش چه عشقی دارد. چقدر دوستش دارد و چطور خوابش را که می بیند مثل عاشقی مجنون، صورتش وا می رود و با شیدایی خوابش را تعریف می کند و آرزو می کند که کاش خوابش واقعی بود و آقای (...) را از نزدیک می دید و بغلش می کرد و باهاش حرف می زد.

این عشق تا عید همچنان سوزان ماند.

توی این چندماه با ارتباط واتساپی و دغدغه های جدید معلم ها و کلافگی شان از مدام آنلاین بودن و کلاس های نیم بند و شاگردهای از زیرکار دررو، چندباری  با پیام بی جواب و ندیده گرفته شدن مواجه شد. همین بهانه شد انگار.

الان به شدت قبل ابراز علاقه نمی کند. حرف و عقاید معلمش را وحی منزل نمی داند. حتی شاکی می شود که (سین می کنه جواب نمیده.خوشم نمیاد از این کارش).

نه آن وقتی که شیفته ی شخصیت معلمش شده بود و شب و روز از او حرف می زد، ترسیدم و نگران شدم. نه الان که تغییر کرده نگرانم.

آن وقتی که محبت و مهرش فوران می کرد خوشحال بودم که وجه دیگری از وجودش می درخشد و دوست داشتن یک نفر دیگر را تجربه می کند و می فهمد برای ای دوست داشتن باید بها بپردازد و مراقبت کند از این احساس. الان هم که دارد تغییر می کند خوشحالم که فهمیده خوی آدمی گذر کردن است و باید گذر کرد و نباید ماند. ماندن و پاگیر شدن در چیزی آدمی را از سرشتش دور می کند.خوب است که یاد بگیرد هیچ چیز این دنیا دوام ندارد. و همه آن وقتهایی که گفته ایم ( فقط فلانی. یا فلانی یا هیچ کس. بی فلانی زندگی معنا ندارد و ...) همه اش از سر هیجان و اشتیاق اولیه است.

حالا عاقلانه برخورد می کند. البته به بی رحمی من توی این نوشته نیست. می گوید:

-دوستش دارم. خیلی هم زیاد. اما فکر نمی کنم همیشه باید به من جواب بده یا همیشه باید حواسش به من باشه. اصلا ناراحت هم میشم که جواب نمیده و می گم وقتی جواب نمیده چرا باید بهش پیام بدم؟

خوشحالم که دارد بلد می شود چطوری راه بیاید با پیرامونش.

ممد

با هزار دل نگرانی و فشار استرس و دل دل زدن پسرک را می برم مدرسه .ماسک و دستکش و ماده ی ضدعفونی و ...همه را چندبار چک کردم و با ادا و اصول نشانم داد.

توی راه با چیزهای تیز گوشه دار زخمی ام می کند. نوجوانی یک پسر را قبلا تجربه کرده ام. برای این بار به غش و ضعف نمی افتم. گذر می کنم. اما باز هم دلگیر می شوم.

سکوت می کنم، حرف می زنم، عصبانی می شوم. تشویق و ترغیب و تهدید و سرزنش را با هم دارم. ترکیبی  از همه شان.

با من قهر می کند. حرف نمی زند. توی راه برگشتن هم سربالا جواب می دهد. نمی دانم توی کلاس چه کرده و چه شده. صبر می کنم که آرام بگیرد و خودش بیاید حرف بزند و تعریف کند. نمی آید.

ناهار نمی خورد. شربت نمی خورد. در را قفل می کند و ساعتها توی اتاق می ماند. اینها را هم قبلا  از سر گذرانده ام. فکر می کنم چه جان سخت بوده ام من. چه جانی داشته ام من. اولین باری که آن یکی پسر ناهار نخورد، داشتم از غصه می مردم. که گرسنه می ماند. که یعنی چه که غذای محبوبش را نمی خورد. که یعنی چه که به مادرش و زحماتش دهن کجی می کند. آنقدر تکرار شد که عادت کردم و حالا برای این یکی پسر، به محض گفتن( من  غذا نمی خورم) بلافاصله بشقاب و قاشق و چنگال را به جاظرفی برمی گردانم. دروغ چرا گاهی این کار را می کنم. اغلب بارها اصرار می کنم برای غذا خوردن.اما دیگر ترس برم نمی دارد که از گرسنگی می میرد. یا با غذا نخوردن بند نافش از من کنده می شود.

شب،دیروقت، جلوی سینک، روی نوک انگشتهاش می ایستد تا قد بلندی که از من پیشی گرفته، بلندتر شود. می گوید:

-گرچه تو باید بگی بیا بغلت کنم و بگی متاسفم.اما من بغلت می کنم. آشتی! باشه؟

و آشتی ،  تا بهانه ی دیگری که باز لوس بشود و قهر کند و غذا نخورد و در را قفل کند و ...

راستش (ممد نبودی ببینی) را که پخش می کند و باهاش دم می گیرد و  می خواند خیالم تخت است که حالش خوب است.

ممد باش و ببین که با نبودن و ندیدنت حال مرا هم جفت و جور می کنی.